مراسم رونمایی و تقدیراز مجله علمی ترویجی (محاسن) پذیرش حوزه علمیه حضرت بقیه الله (عج) لیست کانون های علمی پژوهشی حوزه علمیه حضرت بقیت الله عج قم اهداف و راهبردهای مدرسه علمیه حضرت بقیهالله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) طرح حفظ دارالقرآن مدرسه علمیه حضرت بقیه الله عجل الله فرجه ۲ طرح حفظ دارالقرآن مدرسه علمیه حضرت بقیه الله عجل الله فرجه آیین نامه امتحانات دوره ای مدرسه اطلاعیه مهم
? ابو عبد اللَّه نسائى مي گويد: چيزهائى از جانب مرزبانى حارثى براي امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) فرستادم كه در ميان آنها دست بند طلائى بود. همه پذيرفته شد و دست بند به من رد شد و مأمور به شكستنش شدم، من آن را شكستم در ميانش چند مثقال آهن و مس يا قلع بود، من آنها را خارج ساختم و فرستادم، پذيرفته شد.
? ابو هاشم جعفرى گويد: از نيازمندى خود به امام حسن عسكرى عليه السلام شكايت كردم، حضرت با تازيانهاش به زمين كشيد و به گمانم با دستمالى بود كه روى آن را پوشيد و 500 اشرفى بيرون آورد و فرمود اى ابا هاشم! بگير و ما را معذور دار (كه كم است يا از اينكه دير به تو رسيديم تا خودت درخواست كردى).
? هارون بن فضيل گويد: روز وفات امام جواد عليه السلام، امام هادي عليه السلام را ديدم، فرمود: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ پدرم امام جواد عليه السلام درگذشت، به حضرت عرض شد: از كجا دانستيد؟ فرمود: زيرا فروتنى و خضوعى نسبت به خدا در دلم افتاد كه برايم سابقه نداشت.
? محمد بن ابى العلاء گويد: بعد از آنكه يحيى بن اكثم قاضى سامرا را آزمايش كردم و با او مباحثه و گفتگو نمودم و رفت و آمد كردم و راجع به علوم آل محمد پرسيدم شنيدم كه مىگفت: روزى داخل مسجد مدينه شدم و قبر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را طواف مي كردم، در آن ميان امام جواد عليه السلام را ديدم مشغول طوافست، درباره مسائلى كه در نظرم بود، با او مناظره كردم، همه را به من جواب داد، من به او عرض كردم به خدا كه من مي خواهم از شما يك مسألهاى بپرسم، ولى به خدا كه خجالت مي كشم، به من فرمود: پيش از آنكه بپرسى من به تو خبر مي دهم، مي خواهى راجع به امام بپرسى، عرض كردم: به خدا سؤال من همين است، پس فرمود: منم امام، عرض كردم: علامتش چيست؟ در دست حضرت عصائى بود كه به سخن درآمد و گفت: همانا مولاى من. امام اين زمانست و اوست حجت خدا.
? حسن بن علي وشاء گويد: من به خراسان رفتم و از طايفه واقفيه بودم و متاعى را همراه خود برده بودم در ميان آنها جامه گلدارى در يكى از بغچهها بود كه من نفهميده بودم و جايش را هم نمي دانستم. چون رو وارد شدم و در منزلى فرود آمدم، بدون سابقه مردى مدنى كه فقط در مدينه متولد شده بود آمد و به من گفت: همانا ابو الحسن الرضا عليه السلام به تو مي گويد: آن جامه گلدارى كه نزد تو هست، براى من بفرست، من گفتم: كى ورود مرا به ابو الحسن خبر داده؟ من اكنون وارد مي شوم، و جامه گلدارى نزد من نيست، او رفت و برگشت و گفت: مي گويد: چرا آن جامه در فلان جا و سارغش چنين و چنانست، من آن سارغ را گشتم و آن جامه را در زير بغچه پيدا كردم و نزدش فرستادم.