حدیث روز
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً

پنج شنبه, ۱۹ مهر , ۱۴۰۳ Thursday, 10 October , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 2534×
یک امام یک معجزه – سید محمد حسین سیدی احمدی
امام علی و امام حسن علیهما السلام
 دعوت ابوسفیان به اسلام در کودکی
در سال ششم هجری قراردادی بین پیامبر اکرم «صلی‌الله علیه و آله» و کفار قریش منعقد گردید که بعدها به «صلح حدیبیه» معروف شد. یکی از مواد صلح‌نامه این بود که هر دو سپاه می‌توانند با هر قبیله‌ای که بخواهند پیمان دوستی امضاء کنند. بر این اساس، رسول خدا «صلی‌الله علیه و آله» با قبیله «خزاعه» پیمان دوستی بست.
در سال هشتم هجری یکی از افراد قبیله «بکر» که هم‌پیمان کفار قریش بود، نسبت به پیامبر اکرم «صلی‌الله علیه و آله» جسارت کرد و شخصی از قبیله خزاعه او را در مقابل جسارتش سرزنش نمود و از رسول اکرم «صلی‌الله علیه و آله» دفاع کرد. آنگاه، باهم درگیر شدند و کفار قریش نیز به کمک قبیله هم‌پیمان خود «بکر» وارد صحنه گردیده و در نتیجه یک نفر از افراد قبیله «خزاعه» را کشتند و بدین‌وسیله صلح حدیبیه نقض گردید.
کفار قریش از این نقض معاهده پشیمان گشته، ابوسفیان را برای عذرخواهی و تجدید قرارداد به محضر پیامبر اکرم «صلی‌الله علیه و آله» فرستادند. ابوسفیان به حضور آن حضرت رسید و درخواست امان و تجدید پیمان نمود، ولی آن حضرت به سخنان او ترتیب اثر نداد.
ابوسفیان به‌ناچار به نزد امیر مؤمنان، علی «علیه‌السلام» شرفیاب شد و از وی درخواست نمود که در نزد پیامبر اکرم «صلی‌الله علیه و آله» شفاعت نماید. علی «علیه‌السلام» در جواب فرمود: پیامبر خدا «صلی‌الله علیه و آله» با شما پیمانی بست و هرگز از پیمانش برنمی‌گردد. در این هنگام، امام حسن «علیه‌السلام» که کودک خردسالی  بود، به حضور پدر آمد و ابوسفیان خواست که علی «علیه‌السلام» اجازه دهد فرزندش حسن، نزد پیامبر اکرم «صلی‌الله علیه و آله» از ابوسفیان شفاعت کند. به نقل تاریخ، امام حسن «علیه‌السلام»، این سخنان را شنید، «فاقبل الحسن علیه السلام الی ابی سفیان وضرب احدی یدیه علی انفه والاخری علی لحیتیه ثم انطقه الله عزوجل بان قال: یا اباسفیان! قل لا اله الا الله محمد رسول الله حتی اکون شفیعا فقال علی علیه السلام الحمد لله الذی جعل فی آل محمد من ذریة محمد المصطفی نظیر یحیی بن زکریا وآتیناه الحکم صبیا»؛ پس امام حسن نزد ابوسفیان رفت و با یکدست بر بینی او و با دست دیگر بر محاسن او زد و خداوند او را به زبان آورد تا بگوید: «یا اباسفیان! قل لا اله الا الله، محمد رسول الله حتیأکون شفیعا»؛ ای ابوسفیان! مسلمان بشو؛ بگو جز خدای یکتا خدایی نیست و محمد رسول خداست تا من شفاعت کنم. وقتی مولا علی «علیه‌السلام» این منظره را از امام حسن «علیه‌السلام» آن هم در سن ۱۴ ماهگی دیدند، فرمود: سپاس خداوندی را سزاست که در ذریه محمد برگزیده‌ای، مانند یحیی بن زکریا قرارداد [که در کودکی از جانب خداوند به او حکمت عطا گردید و خداوند در مورد ایشان فرمود] در کودکی به او حکمت دادیم
[۱] مناقب ابن شهرآشوب؛ بحارالانوار، علامه محمدباقر مجلسی (بيروت، دارالاحياء التراث العربي)، ج ۴۳، ص .۱۲۶
امام حسن و امام حسین علیهما السلام:
امام حسین (ع) و امام حسن (ع) بیشتر اوقات خود را در دوران کودکی در کنار رسول خدا (ص) سپری می‌کردند بر اساس روایات میان پیامبر مهربانی ها (ص) و نوه‌های گرامی شان ارتباط عمیق عاطفی وجود داشت حضرت جبرئیل (ع) نیز به صورت‌های مختلف،نزد حضرت محمد (ص) می آمد روزی جبرئیل (ع) به صورت دحیه کلبی  یکی از یاران زیبا صورت پیامبر (ص) بود  نزد رسول خدا (ص) آمد آن دو کودک مثل همیشه در اطراف پیامبر (ص) بازی می‌کردند.
پیامبر(ص) ناگهان با یک اشاره دست خود یک سیب، یک انار و یک به از هوا گرفت و به حسن و حسین (ع) داد آنان خوشحال از اینکه میوه‌های زیبا و بهشتی به دستشان رسیده است نزد رسول خدا (ص) دویدند.
رسول خدا (ص) آن‌ها را گرفت و بعد از اینکه بویید، به آنان فرمود: نزد مادرتان ببرید و قبل از آن به پدرتان نیز نشان دهید.
امام حسن و حسین (ع) به دستور رسول خدا (ص) نزد والدین خود رفتند و از آن میوه‌های بهشتی استفاده نکردند تا اینکه پیامبر (ص)به منزل آنان آمد و همگی از آن میوه‌ها خوردند. هر چه از آن‌ها استفاده می‌کردند تمام نمی‌شد تا اینکه پیامبر (ص) از دنیا رفت.
امام حسین (ع) بعد از رحلت رسول خدا (ص) در این باره فرمود: آن میوه‌ها به حال خود بود تا اینکه مادرم فاطمه (س) از دنیا رفت پس از شهادت مادرم انار گم شد و سیب و به همچنان در زمان حیات پدرم نزد ما بود چون ایشان به شهادت رسید به نیز گم شد و سیب نزد برادرم حسن (ع) بود تا بر اثر زهر به شهادت رسید سپس نزد من بود تا زمانی که دشمن مرا در کربلا محاصره و آب را از من دریغ کردند آن روز هر گاه تشنه می‌شدم آن را می‌بوییدم و تشنگی ام آرام می‌گرفت وقتی تشنگی بر من سخت شد آن را دندان زدم و به شهادت خود یقین کردم.
امام سجاد (ع) در این باره فرمود: من این سخن را اندکی پیش از شهادت پدرم از او شنیدم و چون آن حضرت (ع) به شهادت رسید در قتلگاه بوی آن سیب پیچید من هر چه تلاش کردم آن را نیافتم اکنون بوی خوش بهشتی آن سیب از قبر آن حضرت(ع) به مشام می‌رسد هر کس از پیروان ما که زائر قبر پدر شهیدم باشد و بخواهد آن بوی خوش را استشمام کند باید سپیده دم و با خلوص نیت آن را بجوید.
مناقب آل ابی طالب، ابن شهرآشوب مازندرانی، قم، ۱۳۷۹ ق، ج ۳، ص ۱۶۱ و مدینة المعاجز، سید هاشم بحرانی، مؤسسة المعارف الاسلامیة، قم، ۱۴۱۴ ق، ج ۳، ص ۳۹۳
امام سجاد علیه السلام:
ابونعیم اصفهانی این کرامت امام سجاد (علیه‌السّلام) را چنین نقل می‌کند:
«ابن شهاب الزهری قال شهدت علی بن الحسین یوم حمله عبدالملک بن مروان من المدینة الی الشام فاثقله حدیدا و وکل به حفاظا فی عدة وجمع فاستاذنتهم فی التسلیم علیه والتودیع له فاذنوا لی فدخلت علیه وهو فی قبة والاقیاد فی رجلیه والغل فی یدیه فبکیت وقلت وددت انی مکانک وانت سالم فقال یا زهری اتظن ان هذا مما تری علی وفی عنقی یکربنی اما لو شئت ما کان فانه وان بلغ منک وبامثالک لیذکرنی عذاب اللهثم اخرج یدیه من الغل ورجلیه من القیدثم قال یا زهری لاجزت معهم علی ذا منزلتین من المدینةقال فما لبثنا الا اربع لیال حتی قدم الموکلون به یطلبونه بالمدینة فما وجدوه فکنت فیمن سالهم عنه فقال لی بعضهم انا لنراه متبوعا انه لنازل ونحن حوله لا ننام نرصده اذ اصبحنا فما وجدنا بین محمله الا حدیدةقال الزهری فقدمت بعد ذلک علی عبدالملک بن مروان فسالنی عن علی بن الحسین فاخبرته فقال لیانه قد جاءنی فی یوم فقده الاعوان فدخل علیفقال ما انا وانت فقلت اقم عندی فقال لا احب ثم خرج فوالله لقد امتلا ثوبی منه خیفة قال الزهری فقلت یا امیرالمؤمنین لیس علی بن الحسین حیث تظن انه مشغول بنفسه فقال حبذا شغل مثله فنعم ما شغل به.» 
اصبهانی، احمد بن عبدالله، حلیة الاولیاء وطبقات الاصفیاء، ج۳، ص۱۳۵.
امام باقر علیه السلام:
بصير گفت در خدمت حضرت باقر وارد مسجد شدم مردم در رفت و آمد بودند. امام بمن فرمود از مردم بپرس مرا مى‌بينند بهر كس برخورد كردم پرسيدم حضرت باقر را نديدى. ميگفت نه با اينكه امام باقر عليه السلام همان جا ايستاده بود.
تا اينكه ابو هارون مكفوف (نابينا) وارد شد امام فرمود از او بپرس گفتم حضرت باقر را نديدى گفت مگر نمى‌بينى اينجا ايستاده. گفتم از كجا دانستى؟ گفت چگونه ندانم با اينكه آن جناب نورى درخشان است.
ابو بصير گفت امام بمردى از اهل افريقا گفت راشد چطور است آن مرد پاسخ داد خوب سلام به شما رسانده امام فرمود خدا رحمتش كند. عرض كرد مگر مرد؟ فرمود آرى. پرسيد كى؟
پاسخ داد دو روز پس از حركت تو. گفت عجب نه مرضى داشت و نه مبتلا به دردى بود. فرمود هر كس ميميرد يا بمرضى دچار مى‌شود و يا علتى دارد.
من عرض كردم آن مرد كه بود؟ فرمود يكى از دوستان و علاقمندان به ما سپس فرمود شما خيال ميكنيد كسى نيست متوجه شما باشد و سخن شما را بشنود
بد خيالى كرده‌ايد بخدا قسم هيچ يك از اعمال شما مخفى از ما نيست بدانيد ما هميشه متوجه شما هستيم سعى كنيد خود را عادت دهيد بكار خوب تا بهمين امتياز شناخته شويد من فرزندان خود و شيعيانم را باين كار سفارش ميكنم خرايج- حلبى از حضرت صادق نقل كرد كه مردم خدمت حضرت باقر رسيده پرسيدند امتيازات امام چيست فرمود بسيار بزرگ است هر وقت خدمت امام رسيديد باو احترام كنيد او را بزرگ بداريد و ايمان داشته باشيد بآنچه ميگويد بر او لازم است كه شما را هدايت كند.
يكى از امتيازات او اينست كه هر كدام خدمتش برسيد از جلال و هيبتش نميتوانيد در چشم او خيره شويد زيرا پيامبر (ص) نيز همين طور بود امام هم مثل اوست. پرسيد شيعيان خود را ميشناسد؟ فرمود آرى وقتى آنها را ببيند.
عرض كردند ما شيعه تو هستيم فرمود آرى همه شما. عرضكردند علامت آن چيست؟ فرمود ميخواهيد اسامى خودتان و پدران و قبيله‌تان را بگويم تقاضا كردند بفرمائيد به آنها فرمود گفتند صحيح است. فرمود ميخواهيد بگويم چه ميخواستيد بپرسيد؟ قصد داشتيد در مورد آيه«كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ»[۱۳]سؤال كنيد فرمود آن درخت پاك ما هستيم به هر يك از شيعيان كه بخواهيم از علم خود ميدهيم. آنگاه فرمود قانع شديد؟
خرايج ص ۲۲۹
مدیند المعاجز، بحرانی، مؤسسه معارف اسلامی، ج
امام صادق علیه السلام:
باطل کردن سحر ساحران
محمد بن سنان می گوید: منصور دوانیقی هفتاد مرد از شهر کابل را فراخواند و به آن ها گفت: وای بر شما که ادعای ساحر بودن دارید و بین زن و شوهر او فاصله می اندازید … .
او با وعده های بسیار آن ها را تحریک کرد تا با انجام سحرهای خود ابا عبدالله را مبهوت و مقهور خود سازند. ساحران به مجلسی که منصور فراهم کرده بود رفتند و انواع صورت ها از جمله صورت های شیر را به تصویر کشیدند تا هر بیننده ای را سحر کنند. منصور بر تخت خود نشست و تاج خود را بر سرگذاشت و به دربان دستور داد که امام صادق علیه السلام را وارد سازند. وقتی امام ششم وارد شد، نگاهی به آن ها کرد و دست به دعا برداشت و دعایی خواند که برخی از الفاظ آن شنیده می شد و قسمتی را هم به طور آهسته خواند، سپس فرمود: وای بر شما به خدا قسم سحر شما را باطل خواهم نمود. سپس با صدای بلند فرمود: ای شیرها آن ها را ببلعید، پس هر شیری به ساحری که او را درست کرده بود حمله کرد و او را بلعید. منصور بهت زده از تخت خود بر زمین افتاد و با ترس می گفت: ای ابا عبدالله! مرا ببخش دیگر چنین کاری نخواهم کرد، حضرت هم به او مهلت داد. بعد منصور دوانیقی از امام علیه السلام درخواست کرد، شیرها ساحرانی را که خورده بودند برگردانند. امام صادق علیه السلام فرمود: اگر عصای موسی آنچه را بلعیده بود برمی گرداند، این شیرها نیز چنین می کردند.
امام کاظم علیه السلام:
علی بن یقطین نقل شده که هارون مردی را طلب کرد که به وسیله او امر موسی بن جعفر(ع) را باطل کند و در مجلس او را وامانده و خجل کند، مرد افسونگری را آوردند و چون سفره گستردند که سحری در نان ها اعمال کرد که هر چه آن جناب (امام کاظم(ع)) می خواست نانی بردارد از جلویش می پرید و هارون از خوشی و خنده به اهتزاز در آمد.
حضرت بدون معطلی سر بلند کرد و به صورت شیری که به پرده ای منقش بود فرمود: ای شیر خدا دشمن خدا را بگیر. عکس مانند بزرگترین درندگان شد و افسونگر را درید. هارون و یارانش غش کرده افتادند و از هول آن منظره عقل از سرشان پرواز کرد. چون به هوش آمدند. هارون به حضرت امرکرد تو را به حقی که من بر تو دارم دستور بده دوباره این صورت آنچه خورد برگرداند، حضرت فرمود: اگر عصای موسی ریسمان ها و عصاهای ساحران را که بلعید برگرداند او هم این مرد را برمی گرداند. (شیخ حر عاملی، اثبات الهداه، دار الکتب الاسلامیه، تهران، ۱۳۵۷)
امام رضا علیه السلام:
از بزرگواری حضرت رضا ـ علیه‌السلام ـ اینکه در عصر خلافت مأمون، مأمون بر گروهی از سرکردگان که یکی از آنها جلودی بود، غضب کرد و آنها را گردن زد، هنگامی که جلودی را برای اعدام به پیش آوردند، حضرت رضا ـ علیه‌السلام ـ به مأمون فرمود: این فرد را ببخش و نکش. مأمون گفت: این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت گستاخی کرد و آنچه داشتند همه را غارت نمود. حضرت فرمود: در‌عین‌حال از او بگذر. جلودی خیال کرد حضرت در گفت‌وگوی محرمانه‌اش با مأمون از مأمون می‌خواهد که او را اعدام کن؛ از‌این‌رو به مأمون گفت: «ای امیرمؤمنان! تو را به خدا و خدمتی که به هارون‌الرشید کرده‌ام، سوگند می‌دهم سخن این شخص (امام رضا علیه‌السلام) را در مورد من نپذیر». مأمون به حضرت رضا گفت: «اینک او سوگند یاد کرد و ما هم سوگندش را اجرا می‌کنیم». سپس به جلودی گفت: نه به خدا سوگند سخن حضرت رضا را در مورد تو گوش نمی‌کنم. آنگاه به میرغضبها فرمان داد، گردن جلودی را بزند، آنها همان دم وی را اعدام کردند
امام جواد علیه السلام:
هنگامی که مراسم عروسی انجام شد، شخصی به نام محمدبن علی هاشمی نقل کرده است که من بامداد روز بعد نخستین کسی بودم که برای تهنیت خدمت امام جواد(ع) رسیدم و چون در آن شب دوایی خورده بودم به شدت تشنه بودم و نمی خواستم از امام آب طلب کنم.
امام(ع) به چهره من نگاه کرد و گفت: به گمانم تشنه ای؟ گفتم: آری، دستور داد آب بیاورند، با خودم گفتم: اکنون آبی مسموم می آورند به این خاطر اندوهگین شدم. در این حال خدمتکار آب آورد. حضرت که گویی فکر مرا خوانده بود، با حالتی متبسم و خندان به صورتم نگاه کرد و فرمود: ای غلام آب را به من بده، آن را گرفت و آشامید، سپس به من داد. من هم آشامیدم. باز تشنه شدم و دوست نداشتم آب بخواهم، امام این مرتبه هم مانند بار اول رفتار کرد.
راوی می گوید: محمدبن علی هاشمی به من گفت: گمان می کنم امام جواد(ع) چنان که شیعیان درباره او اعتقاد دارند از دل مردم آگاه است.
(کافی ج٢ ص ٤١٩ و ارشاد ص ٦٣١
امام هادی علیه السلام:
مجلس باشکوهی منسوب به یکی از خلفا تشکیل شده بود. امام هادی(ع) نیز دعوت شده بود. وقتی که آن حضرت به آن مجلس وارد گردید، همه حاضران به احترام آن حضرت برخاستند و با رعایت کمال ادب، در کنار آن بزرگوار نشستند. در میان آنان جوانی جِلْف بود؛ گویی تعمّد داشت که نزاکت آن مجلس را به هم بزند. مکرّر سخنان بیهوده‌ای می‌گفت و قاه‌قاه می‌خندید. امام هادی(ع) به او رو کرد و فرمود:
«چرا این‌گونه با دهان پُر قاه‌قاه می‌خندی و از یاد خدا غافل می‌باشی، با این که تو پس از سه روز از اهل قبور هستی؟!»
حاضران تعجّب کردند. همه منتظر بودند تا ببینند پس از سه روز چه می‌شود. سه روز گذشت؛ آن جوان مُرد و در قبرستان دفن گردید و از اهل قبور شد.
مجلسی، بحارالانوار، ج ۴۹، ص ۱۶۶.
اعلام الوری، ص ٣٤٧ – مناقب آل ابیطالب، ج ٤، ص ٤١٥.
 
امام عسکری علیه السلام:
1-حسن نصیبی نقل کرده، می گوید: در دلم گذشت که آیا عرق جنب پاک است، یا نه؟ به در منزل امام ابو محمد، حسن عسکری علیه السلام آمدم تا از آن حضرت بپرسم، شبانگاه به منزل او رسیدم و در آن جا اقامت کردم چون سفیده صبح دمید امام علیه السلام از منزل بیرون شد، دید من خوابیده ام، مرا بیدار کرد و فرمود: اگر عرق جنب از حلال باشد، آری پاک است و اگر از حرام باشد، نه.[1]
۲-اسماعیل بن محمد عباسی روایت کرده، می گوید: از حاجتی که داشتم خدمت ابو محمد علیه السلام شکایت کردم و قسم یاد کردم که نه یک درهم و نه بیشتر، هیچ مبلغی نزد من نیست، امام رو به من کرد و فرمود:آیا به دروغ سوگند می خوری، در حالی که دویست دینار در زیر زمین پنهان کرده ای؟ البته این حرف را بدان جهت نمی گویم که چیزی ندهم! (آن وقت رو به غلامش کرد و فرمود:) آنچه همراهت هست به این مرد بده. غلام، صد دینار به من داد، سپس رو به من کرد و فرمود: تو آن پول هایی را که دفن کرده ای با وجود نیاز شدیدی که داری از دست خواهی داد. اسماعیل می گوید: بعدها احتیاج پیدا کردم هر چه جستم نیافتم پیگیری کردم دیدم پسرم جای آنها را یافته و آنها را دزدیده و فرار کرده است.[2]
۳-محمد بن حجر، در خدمت امام ابو محمد علیه السلام از ظلم و جور عبدالعزیز و یزید بن عیسی شکایت کرد، امام علیه السلام در پاسخ وی نوشت: اما عبدالعزیز را من کفایت کردم و اما یزید، در برابر خدای عزوجل تو با او باید بایستید. چند روزی بیش نگذشت که عبدالعزیز هلاک شد و اما یزید، که محمد بن حجر را به قتل رساند که در پیشگاه خدا (برای رسیدگی به حسابشان) باید حاضر شوند![3]
۴-از ابوهاشم نقل کرده اند،که گفت: خدمت امام ابو محمد علیه السلام از تنگنای زندان و سنگینی کنده و زنجیر شکایت کردم، امام علیه السلام به من نوشت: امروز نماز ظهر را در منزلت خواهی خواند و همین طور شد، از زندان موقع ظهر آزاد شد و نماز را در منزلش به جا آورد.[4]
۵- ابو هاشم نقل کرده، می گوید: در تنگنای معیشت بودم، خواستم از امام ابو محمد علیه السلام چیزی مطالبه کنم خجالت کشیدم، وقتی که به منزل رسیدم دیدم صد دینار برایم فرستاده و نوشته است: هر وقت نیازی داشتی از تقاضا شرم مکن! زیرا تو به مقصودت خواهی رسید.[5]
۶-ابوهاشم، این مرد موثق و امین می گوید: از ابو محمد علیه السلام شنیدم که می فرمود: بهشت دروازه ای دارد به نام معروف، که جز اهل خیر و نیکوکاران از آن دروازه وارد نشوند. من با شنیدن این سخن، خدا را سپاس گفتم و خوشحال شدم که احتیاجات مردم را برآورده می سازم، امام ابو محمد علیه السلام رو به من کرد و فرمود: آری، من از آنچه در دلت گذشته آگاهم، براستی که نیکوکاران در دنیا و در آخرت، اهل خیر به شمار می آیند، ای ابوهاشم خداوند تو را از ایشان قرار دهد و بیامرزد.[6]
۷-محمد بن حمزه دوری، نقل کرده است، می گوید: خدمت امام ابو محمد علیه السلام نامه ای نوشتم و از آن حضرت تقاضا کردم دعا کنند تا ثروتمند شود. زیرا که در سختی زندگی به سر می بردم و می ترسیم که کارم به رسوایی کشد، امام علیه السلام در پاسخ من نوشت: مژده باد تو را که از طرف خدای متعال بی نیازی برایت مقدر شده است، پسر عمویت، یحیی بن حمزه از دنیا رفت و صد هزار درهم از او بجا مانده و جز تو وارثی ندارد و بزودی آن مبلغ به دست تو خواهد رسید، پس شکر خدا را به جای آور و مقتصد باشد و از اسراف بپرهیز. همان طور که امام علیه السلام فرموده بود پس از چند روز خیر مرگ پسر عمویم رسید و آن مبلغ عاید من شد و تنگدستی من برطرف گردید. حق خدا را دادم و به برادران دینی کمک کردم و پس از آن به اعتدال عمل کردم در صورتی که قبلاً ولخرجی می کردم.[7]
۸-محمد بن حسن بن میمون می گوید: طی نامه ای که به خدمت مولایم امام عسکری علیه السلام نوشتم از تنگدستی خود شکایت کردم، آنگاه با خود گفتم؛ مگر امام صادق علیه السلام نفرموده است: تنگدستی با محبت ما بهتر است از ثروتمندی با دشمنان ما، و کشته شدن با ولایت ما بهتر است از زندگی با دشمنان ما. جواب نامه من چنین آمد: همانا خدای عزوجل، وقتی که گناهان دوستان ما زیاد می شود، به وسیله تنگدستی، گناهان ایشان را محو می کند؛ و بسیاری از گناهان را می بخشد، آری همان طور که در خاطر تو گذشت، تنگدستی با ما بهتر است از مالداری با دشمنان ما، در حالی که ما پشتیبان کسی هستیم که به ما پناه آورد و نوریم برای هر که از ما روشنی خواهد و پناهیم برای کسی که به ما پناهنده شود، هر که ما را دوست بدارد در مراتب عالیه با ماست و هر که از ما رو برتابد، به رو در آتش دوزخ می افتد
مناقب آل ابی طالب: ۴۳۵/۴
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
حسن بن عیسی عُریضی گفته است: هنگامی که امام حسن عسکری علیه السلام از دنیا رفت، مردی از مصر با اموالی به مکه آمد، تا آن اموال را به صاحب امر امامت برساند. در آن حال، با نظرات گوناگونی مواجه شد؛ برخی می‌گفتند: «امام حسن عسکری علیه السلام کسی را جانشین خود معرفی نکرده است.» برخی دیگر می‌گفتند: «جانشین او جعفر ]برادر امام عسکری علیه السلام جعفر کذّاب[ است و برخی دیگر می‌گفتند: «جانشین او فرزندش می‌باشد».
وی نامه‌ای نوشت و با فردی که کنیه‌اش ابوطالب بود به عسکر ]سامّرا[ فرستاد، تا از حقیقت امر، جست‌وجو کند. آن مرد، نزد جعفر رفت و از او برهان طلبید. جعفر گفت: «اکنون آمادگی ندارم». وی به سوی باب ]خانه امام عسکری علیه السلام‌ [ رفت و نامه‌اش را به کسانی که به عنوان سفرای امام علیه السلام موسوم بودند سپرد.
در پاسخ او نامه‌ای صادر شد که در آن نوشته شده بود: «خدا به تو در عزای صاحبت ]کسی که او را فرستاده بود[ اجر بدهد. او از دنیا رفت و وصیت کرده است که مالی که با او بود به فرد ثقه‌ای داده شود تا مطابق آنچه در نامه‌ای که برای او نوشته خواهد شد، عمل کند. آن واقعه همان گونه که در نامه نوشته شده بود، اتفاق افتاده بود.» (کلینی، 1388: ص439، ح19؛ مفید، 1413 (اول): ج2، ص364)

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.