بسم الله الرحمن الرحیم
علم غیب
(علم غیب در نهج البلاغه)
حوزه علمیه بقیة الله (عج) _ قم
استاد راهنما :
استاد کاظمی نیا
پژوهشگران : (سید حامد حسینی _ حسین نظرپور _ علی کاشانی )
طلبه سال چهارم حوزه علمیه قم
اهمیت بحث :
شبهات علم غیب
امروزه، شبهاتي درباره علم غيب امامان معصوم مطرح شده که مقوله اي جديد است و در چند قرن بعد از حيات امامان معصوم، طي فرايندي طولاني و تطور تاريخي مطرح شده استا
این مقاله بر آن است که با بررسی علم غیب در روایات و قرآن و نهجالبلاغه به این شبهات پاسخ دهد
نمونه ای از این شبهات :
چرا در مواردی امامان دانش فرا بشری و علم نامحدود و علم غیب را از خود سلب کرده و آن را مختص و منحصر به خداوند دانسته و از چنین سخنانی برائت جسته اند ؟
اگر امام به حوادث آینده علم داشتند چرا چاره جویی نکردند ؟
چرا امیر المومنین سحر گاه نوزده ماه مبارک رمضان به مسجد رفت و خود را در معرض کشته شدن قرار داد ؟
معرفت به امام
بدیهی است که اگر گفته شود علمی که امامان دارند مانند علم همین عالمان است و این علم فقط اکتسابی است و فقط با بالا بردن علم خودشان و اکتساب این علم به آن رسیده اند باید قائل باشیم که همین عالمان دهر که در درجات بالای علم به سر میبرند و خودشان با اکتساب از عالم خارج به این علم دست یافته اند معاذالله جزو معصومین (علیهم السلام ) هستند
اعتماد برامام
از آنجایی که علم غیب را یکی از معجزات میشماریم اگر در مواردی مردم زمانی بخواهند به حقانیت امام زمان خود پی ببرند و بر او اعتماد کنند و سپس اطاعت امر کنند میتوانند بوسیله علم غیب ، امام را بیازمایند و از همین راه از او پیروی کنند حال میخواهیم بررسی کنیم که آیا میتوان بوسیله این
تفاوت بین علم غیب و پیشگویی ها
همانطور که میدانید در بسیاری از علوم به گونه ای پیشگویی رخ میدهد مانند پیشگویی زمان وقوع خورشید گرفتگی یا پیشگویی زمان باران یا حال این پیشگویی ها آیا همان علم غیب است ؟ فرق علم غیب با پیشگویی ها چیست ؟
ایا اصلا اینها پیشگویی هستند ؟
در این مقاله در صدد بیان این فرق و بیان مفهوم دقیق علم غیب به حول الهی بر خواهیم آمد .
فصل دوم
بررسی ترکیب اضافی علم غیب
بررسی از لحاظ لغت :
علم :
لغتنامه دهخدا : استوار کردن ، ادراک ، یقین کردن ، یقین ، اتقان
فصل سوم
علم غیب در قرآن
سوره بقره (آیه ۳۱)
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَآءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَآئِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَآءِ هَٰٓؤُلَآءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَآ إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَآ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (٣٢)
و خدا همه نامها [یِ موجودات] را به آدم آموخت؛ سپس [هویت و حقایق ذات موجودات را] به فرشتگان ارائه كرد و گفت: مرا از نامهای ایشان خبر دهید، اگر [در ادعای سزاوار بودنتان به جانشینی] راستگویید. (۳۱) گفتند: تو از هر عیب و نقصی منزّهی، ما را دانشی جز آنچه خودت به ما آموختهای نیست، یقیناً تویی كه بسیار دانا و حكیمی. (۳۲)
دراین آیه تصریح به این دارد که خداوند علومی از غیب را به آدم ابوالبشر یاد داد که فرشتگان هم از آن بی خبر بودند و این دال بر علم غیب یکی از پیامبران هست
سوره انعام (آیه ۷۵)
وَكَذَٰلِكَ نُرِيٓ إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ (٧٥)
و اینگونه ملكوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم تا (یقین پیدا كند و) از اهل یقین باشد.(۷۵)
ملکوت را که عالمی غیبی است را به ابراهیم نشان دادیم این دلالت آیه بر علم غیب ابراهیم است
ذالک مِنْ أَنْبَآءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلَامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ (٤٤)
این [حقایق] از خبرهای غیبی است كه به تو وحی میكنیم. و تو هنگامی كه آنان قلمهای خود را [به عنوان قرعه زدن در آب] میانداختند كه كدامیك از آنان سرپرستی مریم را عهده دار شود، و نیز زمانی كه [برای كفالت او] با یكدیگر نزاع میكردند، نزد آنان نبودی. (۴۴
دراین آیه هم تصریح به این دارد که ما این اخباری که به تو وحی می کنیم پس یعنی خداوند بعضی از علم غیب را به پیامبر میرسانده است و پیامبر دارای حداقل بعضی از علم غیب بوده است
وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ وَسَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (١٠5
بگو: عمل كنید یقیناً خدا و پیامبرش و مؤمنان اعمال شما را میبینند، و به زودی شما را به سوی دانای نهان و آشكار بازمیگردانند، پس شما را به آنچه همواره انجام میدادید آگاه میكند. (۱۰۵) سوره توبه
علم غیب اعطایی به بعضی افراد در این أیه به این صورت است که پیامبر و مومنان اصلی از اعمالمان باخبر اند و این یعنی علم و آگاهی از غیب چرا که در نهانمان را هم حتی می دانند
علم غیب درروایات
علم غیب در روایات دوگونه اند
اولا گروهی که علم غیب را برای امام اثبات می کند
امام صادق (ع) فرمودند: «به خدا که من کتاب خدا را از آغاز تا پایانش میدانم، چنان که گویى در کف دست من است، در قرآن است خبر آسمان و خبر زمین و خبر گذشته و خبر آینده»؛
«هر گاه امام اراده کند که مطلبی را بداند، خداوند دانش آن را در اختیار او میگذارد.»(4) 4-کافی، ج1، ص 258، ح 5
ان لله عزو جل علمین علما عنده لم یطلع علیه احدا من خلقه و علما نبذه الی ملائکته و رسله فقد انتهی الینا کافی ج1 ص256
فرمودند: «من آنچه در آسمانها و زمین است، مىدانم و آنچه در بهشت و دوزخ است مىدانم و گذشته و آینده را مىدانم».
گروه دوم دسته روایاتی که علم غیب را از امام نفی میکند و رد میکند
مرحوم محمد بن عمر بن عبدالعزیز کَشّی در رجال خود نقل میکند که امام صادق (ع) فرمودند: «به خدای یکتا که جز او خدایی نیست، سوگند که من غیب نمیدانم، خدا مرا درباره رفتگانم اجر و پاداش ندهد و زندگیام را مبارک نگرداند، اگر من چنین چیزی گفته باشم»، حضرت در حالیکه اینگونه اظهار برائت میکرد، سپس فرمود: «باغی بین من و عبدالله بن الحسن به شراکت بود که تقسیم کردیم، قسمت هموار و خوب آن زمین به او رسید و قسمت سنگلاخ به من؛ اگر من علم غیب داشتم هر آینه آن قسمت هموار را برمیداشتم».
در کتاب اصول کافی در مورد علم غیب ائمه(ع) آمده است: در مجلسی امام صادق(ع) با حالت خشم وارد شد، چون در جایگاه خویش قرار گرفت فرمود: «شگفتا از مردمى که گمان میکنند ما غیب میدانیم! کسى جز خداى عزّ و جلّ غیب نمیداند. من میخواستم فلان کنیزم را بزنم، او از من گریخت و من ندانستم که در کدام اطاق منزل پنهان شده است..
شبهه: این روایات دال بر عدم علم غیب امام است
پاسخ:
اولا درباره این روایت و بحث علم غیب امام صادق (ع) باید گفت که اولا این روایت با روایات فراوانی که در اکثر کتب روایی شیعه نقل شده و مضمون آنها این است که ائمه اطهار (ع) علم غیب داشتهاند، در تعارض است و با یک روایت نمیتوان آن همه روایت را کنار گذاشت
دوما اینکه معمولا اینگونه روایات حمل بر تقیه میشوند، گفت: اگر هم بپذیریم که این سخن از امام صادق (ع) صادر شده، میگوییم حتما در آن مجلس جاسوسی از خلیفه وجود داشته و قصد تخریب حضرت را داشته، لذا حضرت در مقام تقیه بوده و علم غیب خود را انکار کرده است، تا مدرکی برای آنان وجود نداشته باشد.
ویا اینکه آن روایات رویاتی هستند که معصوم منظورشان این بود که علم ذاتی غیب را از خود نفی می کردند چرا که آنها ذاتا به غیب علم نداشند بلکه بالواسطه بود یعنی خداوند به آنها عطا می کرد چرا که هیچکس جز خداوند ذاتا به غیب علم ندارد و هر که دارد از خداوند گرفته که بالاترین مصداق آن ائمه سلام الله علیهم هستند
فصل چهارم
علم غیب در نهجالبلاغه
خطبه
رَايَةُ ضَلَالٍ قَدْ قَامَتْ عَلَى قُطْبِهَا وَ تَفَرَّقَتْ بِشُعَبِهَا، تَكِيلُكُمْ بِصَاعِهَا وَ تَخْبِطُكُمْ بِبَاعِهَا، قَائِدُهَا خَارِجٌ مِنَ الْمِلَّةِ، قَائِمٌ عَلَى [الضَّلَّةِ] الضِّلَّةِ. فَلَا يَبْقَى يَوْمَئِذٍ مِنْكُمْ إِلَّا ثُفَالَةٌ كَثُفَالَةِ الْقِدْرِ أَوْ نُفَاضَةٌ كَنُفَاضَةِ الْعِكْمِ، تَعْرُكُكُمْ عَرْكَ الْأَدِيمِ وَ تَدُوسُكُمْ دَوْسَ الْحَصِيدِ، وَ تَسْتَخْلِصُ الْمُؤْمِنَ مِنْ بَيْنِكُمُ اسْتِخْلَاصَ الطَّيْرِ الْحَبَّةَ الْبَطِينَةَ مِنْ بَيْنِ هَزِيلِ الْحَبِّ
ترجمه
(گويا مى بينم پرچم گمراهى بر جايگاه خود نصب و محکم شده، و طرفداران آن همه جا پراکنده گشته اند. شما را با پيمانه خود مى پيمايد (و با معيارهاى خود مى سنجد) و با دست هاى گشاده خويش، شاخ و برگ شما را فرو مى ريزد. رهبر اين گروه، از آيين اسلام خارج است و بر پايه گمراهى و ضلالت ايستاده; (کار به جايى مى رسد که) در آن روز جز تعداد کمى از شما باقى نمى ماند. همانند ته مانده ديگ و يا خرده نانهائى که در ته کيسه باقى مانده و به هنگام تکان دادن فرو مى ريزد (به اين هم قناعت نمى کنند; بلکه) شما را همچون پوست هايى که (به هنگام دبّاغى) به هم مى پيچند، تحت فشار قرار مى دهند و همچون زراعت درو شده مى کوبند و پايمال مى کنند، افراد با ايمان (و ممتاز) را از ميان شما جدا مى سازند (و نابود مى کنند;) همان گونه که پرندگان، دانه هاى درشت را از دانه هاى لاغر جدا مى سازند (و مى بلعند).
شرح ایت الله مکارم شیرازی
امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج4، ص: 535-532
جبّاران بنى اميّه همه چيز را درهم مى کوبند:
جمعى از شارحان نهج البلاغه اين بخش از خطبه را جدا از بخش هاى سابق دانسته اند و معتقدند در ميان اين دو، مطالب ديگرى بوده است که مرحوم «سيّد رضى» طبق روشى که دارد – که از هر خطبه قسمت هايى را که برجستگى بيشترى، مخصوصاً از نظر فصاحت و بلاغت دارد، بر مى گزيند و بقيّه را حذف مى کند – قسمت هاى ميانى اين دو بخش را انداخته است و لذا اين دسته از شارحان اين بخش را اشاره به حوادث و فتنه هاى آخرالزّمان مى دانند.
در حالى که بعضى ديگر، مانند «ابن ميثم بحرانى» معتقد به ارتباط ميان اين بخش و بخش هاى سابق هستند و آن را اشاره به گمراهان بنى اميّه و حکّام ظالم و جائر و بى دين آنها مى دانند و اين احتمال نزديکتر به نظر مى رسد. زيرا مرحوم «سيّد رضى» به هنگام گزينش بخش هاى مختلف يک خطبه، معمولا با کلمه «و منها» آنها را از هم جدا مى کند; همان گونه که در قسمت هاى نخستين همين خطبه مشاهده مى کنيم که در دو مورد بخش ها را با تعبير «و منها» جدا کرده است.
به هر حال، مى فرمايد: «(گويا مى بينم پرچم گمراهى بر جايگاه خود نصب و محکم شده، و طرفداران آن، همه جا پراکنده گشته اند». (رَايَةُ ضَلاَل قَدْ قَامَتْ عَلَى قُطْبِهَا، وَ تَفَرَّقَتْ بِشُعَبِهَا).
با اينکه خبر از حوادث آينده است تا مردم خود را براى آن آماده کنند و ضايعات و زيان هايش به حداقل برسد، ولى با اين حال، آن را به صورت فعل ماضى بيان فرموده; اشاره به اينکه اين برنامه حتماً واقع خواهد شد! همان طور که در تعبير معروف اُدبا آمده است که مضارع متحقّق الوقوع، به منزله ماضى است.
تعبير به «قَدْ قَامَتْ عَلى قُطْبِهَا» اشاره به اين است که اين پرچم ضلالت که از سوى خاندان فاسد و مفسد بنى اميّه برپا مى شود، چنان محکم خواهد شد که به اين آسانى از جا کنده نمى شود.
جمله «تَفَرَّقَتْ بِشُعَبِهَا» گر چه ظاهراً سخن از پراکندگى شاخه هاى اين پرچم است، ولى در واقع منظور پراکنده شدن طرفداران آن در تمام بلاد اسلامى است.
سپس مى افزايد: اين پرچم (اشاره به طرفداران پرچم است) «شما را با پيمانه خود مى پيمايد (و با معيارهاى خود مى سنجد) و با دست هاى گشاده خويش شاخ و برگ شما را فرو مى ريزد!»
(تَکِيلُکُمْ(1) بِصَاعِهَا، وَ تَخْبِطُکُمْ بِبَاعِهَا(2)).
اشاره به اينکه: آنها با معيارهاى خود شما را مى سنجند; هر کس با معيارشان هماهنگ باشد، مطلوب و آنها که هماهنگ نيستند نامطلوبند. اين احتمال نيز وجود دارد که منظور از جمله اوّل اين است که آنها تمام مقدّرات شما را در دست مى گيرند و به هر کس آنچه بخواهند مى دهند.
جمله «تَخْبِطُکُمْ بِبَاعِهَا» – با توجّه به اينکه «تَخْبِطُ» در اينجا به معناى فروريختن برگ درخت با ضربات چوب است و «بَاع» به معناى دست هاى گشاده مى باشد – اشاره به اين است که آنان تا آنجا که دستشان مى رسد، شاخ و برگ شما را فرو مى ريزند و شما را به ضعف و ذلّت مى کشانند و اين است راه و رسم يک حکومت ظالم و خودکامه که همه چيز را با معيارهاى خود مى سازد و هر که با او هماهنگ نيست، محکوم به فنا است.
سپس امام(عليه السلام) به رهبر اين حکومت خودکامه بيدادگر اشاره کرده، مى فرمايد: «رهبر اين گروه از آيين اسلام خارج است و بر پايه گمراهى و ضلالت ايستاده!» (قَائِدُهَا خَارجٌ مِنْ الْمِلَّةِ، ظهور:
قائِمٌ عَلَى الضِّلَّةِ).
اين جمله که اشاره به معاويه يا ساير حکّام بنى اميه است، ناظر به اين معناست که رهبران اين گروه نه تنها مطابق قوانين اسلام عمل نمى کنند و ضروريّات دين را زير پا مى نهند، بلکه پايه و اساس کارشان گمراهى و اصرار بر ضلالت است; همانگونه که تاريخ بر اعمال و برنامه هاى آن ها گواهى مى دهد.
امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن، به پايان دردناک و غم انگيز اين ماجرا اشاره کرده مى فرمايد: «(کار به جايى مى رسد که) در آن روز جز تعداد کمى از شما باقى نمى ماند: همانند ته مانده ديگ، خرده نان هائى که در ته کيسه باقى مانده و به هنگام تکان دادن، فرو مى ريزد!». (فَلاَ يَبْقَى يَوْمَئِذ مِنْکُمْ إِلاَّ ثُفَالَةٌ(3) کَثُفَالَةِ الْقِدْرِ، أَوْنُفَاضَةٌ(4) کَنُفَاضَةِ الْعَکْمِ(5)).
اين تعبير اشاره به اين است که آنها که از اين فتنه جان سالم بدر مى برند، بسيار اندکند و غير قابل توجّه! زيرا، آنها ظالمان احدى از مؤمنان با شخصيّت را سالم نمى گذارند.
به اين هم قناعت نمى کنند بلکه: «شما را همچون پوست هايى که (به هنگام دبّاغى) به هم مى پيچند، تحت فشار قرار مى دهند و همچون زراعتِ درو شده مى کوبند و پايمال مى کنند!». (تَعْرُکُکُمْ(6) عَرْکَ الأَدِيمِ(7)، وَ تَدُوسُکُمْ(8) دَوْسَ الْحَصِيدِ).
«و افراد با ايمان (و ممتاز) را از ميان شما جدا مى سازند (و نابود مى کنند;) همان گونه که پرندگان، دانه هاى درشت را از دانه هاى لاغر جدا مى کنند (و مى بلعند)». (وَ تَسْتَخْلِصُ الْمُؤْ
مِنَ مِنْ بَيْنِکُمُ اسْتِخْلاصَ الطَّيْرِ الْحَبَّةَ الْبَطِينَةَ(9) مِنْ بَيْنِ هَزِيلِ(10) الْحَبِّ).
اشاره به اينکه آنها به همه ستم مى کنند، ولى نسبت به مؤمنانِ باشخصيت و ممتاز، ستم مضاعفى دارند.
نکته:
يک قانون کلّى درباره حکومت هاى خودکامه!
گر چه امام(عليه السلام) اين بخش از خطبه را به عنوان پيشگويى، درباره بنى اميّه و آينده حکومت آنان (به احتمال قوى) بيان فرموده، ولى به نظر مى رسد اين يک قانون کلّى درباره تمام حکومت هاى خودکامه و ستمگر است. آنها پايه هاى پرچم ضلالت را محکم مى کنند و به هر سو شاخه هاى خود را مى گسترانند. همه چيز را با معيارهاى موافق منافع خود مى سنجند و همه مخالفان را درهم مى کوبند و پايمال مى کنند و افراد برجسته آنها را مخصوصاً هدف قرار داده و به زودى از ميان برمى دارند; نه رحم و نه عواطف انسانى براى آنها مطرح است و نه قانون و نه حقوق بشر; که نمونه هاى آن را در عصر و زمان خود نيز آشکارا مى بينيم.
شرح علامه جعفری
«رايه ضلال قد قامت علي قطبها و تفرقت بشعبها تكيلكم بصاعها و تخبطكم بباعها، قائدها خارج من المله قائم علي الضله، فلا يبقي يومئذ منكم الاثفاله كثفاله القدر، او نفاضه كنفاضه العكم، تعرككم عرك الاديم و تدوسكم دوس الحصيد، و تستخلص المومن من بينكم استخلاص الطير الحبه البطينه من بين هزيل الحب» (اين فتنه كه شما در آن قرار داريد، پرچم گمراهي است كه بر قطب خود ايستاده و دستهها و گروههاي آن، در جوامع پراكنده است اين پرچم (فتنه) شما را با پيمانه خود تدريجا خواهد گرفت و شما را با دستش خواهد زد. رهبر پيشرو اين پرچم از ملت اسلام خارج و مصر برگمراهي است. و در چنان روزي (استحكام فتنه و پراكنده شدن دستهها و گروههايش در جوامع) از شما نخواهد ماند مگر تهماندهاي مانند تهمانده ديگ و بقيه ناچيزي در ظرف بار كه (بيرون ريختني است) آن فتنه شما را سخت ميمالد مانند پوست دباغي و آرد ميكند مانند غلات درو شده و انسان مومن را از ميان شما برميگزيند مانند برگزيدن مرغ دانه درشت را از ميان دانههاي ريز).
جملات فوق بنا به گفته مرحوم هاشمي خوئي از جملات گذشته منقطع است. سيد رضي رحمهالله عليه از سخنان آن حضرت برگزيده و ماقبل آن را انداخته است.
علائم و حوادثي كه در فتنههاي آخر الزمان تحقق مييابد:
در منابع معتبر اسلامي حوادث و فتنهها و علائم متعددي به آخرالزمان نسبت داده شده است. از آن جمله در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام چنين آمده است: پرچم ضلالت بر قطب خود نصب ميشود، يعني چنان نيست كه تباهيها يك جريانات زودگذر باشد، بلكه حاميان و هواداران انحرافات و خودكامگيها، براي تاخت و تازهاي خود ميداني باز ميكنند و پرچمها بلند مينمايند و حتي باصطلاح ايدئوژيها ميسازند و عقائدي را وضع ميكنند و آنگاه بنام مكتب و علم و فلسفه و ايدئولوژي مغزها را شستشو و ارواح آدميان را از اعتدال و جويندگي رشد و كمال منحرف ميسازند. گاهي اين ضلالت بحدي شدت پيدا ميكند كه صريحا ميگويند: انديشه يعني چه؟ تعقل كدام است؟ حق چه معنا ميدهد؟ عدالت به چه درد ميخورد؟ رشد و كمال چه صيغهاي است؟ همه اين انكار و ترديدها و طنز و سخريهها را بطوري ماهرانه تبليغ و بيان ميكنند كه سادهلوحان آنها را باور نموده و حتي به دفاع از آنها نيز ميپردازند! فتنهاي كه اينگونه انحرافات را شايع ميسازد، همه انسانها را بيك منوال تحت تاثير قرار نميدهد، عدهاي را درباره مسائل فوق حساستر ميكند. گروهي را كلافه مينمايد، و بعضي ديگر را بكلي تحت تاثير قرار ميدهد و تباه ميسازد.
رهبر پيشرو اين فتنه خارج از ملت اسلام و قائم بر ضلالت است. طلايهداران آن فتنه يا فتنههاي گمراه كننده، خود گمشدگان و گمراهان بيابان بيسرو ته جهل و حماقت و مقاومت بر خود محوري و خودكامگي هستند كه در ميان طوفانهاي مهلك من، من، من … مغز و رواني سالم براي آنان نمانده است. و چون اشكال مختلفي از قدرت را در اختيار دارند، لذا اكثريت را كه جانداران سطحي و منفعت طلب و لذت گرا هستند بسوي خود جلب ميكنند كه بقول امام ابي عبدالله حسين بن علي عليهماالسلام: «الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه ما درّت به معائشهم و اذا مُحِّصوا بالبلاء قلّ الديانون» (مردم بندگان (خود باخته) دنيايند و دين را براي چشيدن با زبانشان ميخواهند، به دور دين ماداميكه معاششان بان دور ميزند، ميگردند و هنگاميكه با آزمايشها تصفيه شوند، متدينهاي واقعي اندكند.)
به همين جهت است كه اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: (در آن موقع نميماند از شما مگر تهماندهاي مانند تهمانده ديگ). سپس ميفرمايد: (و انسان مومن را از ميان شما برميگزيند مانند برگزيدن مرغ دانه درشت را از ميان دانههاي ريز.) ظاهر جمله اين است كه فتنههاي آخرالزمان نخست انسانهاي برجسته را از ميان برميچيند، باينكه يا خود آنان با گوشهگيري و كنار رفتن از متن جامعه، تدريجا از بين ميروند و يا قدرتمندان آن فتنهها با مبارزه بيامان با آن شخصيتهاي بزرگ و با ايمان، آنان را از جامعه حذف ميكنند تا ميدان تاخت و تاز را براي خود آماده بسازند.
خطبه
و من كلام له (علیه السلام) فيما يخبر به عن الملاحم بالبصرة:
يَا أَحْنَفُ، كَأَنِّي بِهِ وَ قَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ الَّذِي لَا يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ وَ لَا لَجَبٌ وَ لَا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَ لَا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ، يُثِيرُونَ الْأَرْضَ بِأَقْدَامِهِمْ كَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ.
[قال الشريف يُؤمِئ بذلك إلى صاحب الزّنج].
ثُمَّ قَالَ (علیه السلام): وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ الْعَامِرَةِ وَ الدُّورِ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتِي لَهَا أَجْنِحَةٌ كَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ وَ خَرَاطِيمُ كَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ، مِنْ أُولَئِكَ الَّذِينَ لَا يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ وَ لَا يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ. أَنَا كَابُّ الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا وَ نَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا.
ترجمه
اى احنف!، گويا من او را مى بينم که با لشکرى بدون غبار و بى سروصدا، بدون حرکت افسارها و شيهه اسبان به راه افتاده، و زمين را زير قدمهاى خود که همچون پاهاى شتر مرغان است در مى نوردند!
(مرحوم سيّد رضى (رحمه الله) مى گويد: امام (عليه السلام) با اين سخن به «صاحب زنج» (مردى که در سال 255 شورش بردگان را رهبرى کرد) اشاره مى کند).
سپس امام (عليه السلام) فرمود: واى بر کوچه هاى آباد و خانه هاى پر زرق و برق شما که بالهايى همچون بالهاى کرکسان و خرطومهايى همچون خرطوم فيل ها دارد! (واى بر آنها) از (فتنه) اين گروه که کسى برکشتگانشان گريه نمى کند و از گمشدگانشان جستجو نمى شود. من دنيا را به رو افکنده ام و آن را به قدر لازم اندازه گيرى نموده ام و با چشم خودش به آن نگريسته ام!
شرح ایت الله مکارم شیرازی
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 5، ص: 356-345
وَمِنْ كلامٍ لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ فيما يخبر به عن الملاحم بالبصرة.
از سخنان امام عليه السلام است كه در آن نسبت به حوادث عظيمى كه در شهر بصره واقع مى شود پيشگويى مى كند.
خطبه در يك نگاه:
امام عليه السلام در اين خطبه به چند نكته اشاره مى فرمايد:
1- نخست از فتنه «صاحب الزنج» (گروهى از بردگان كه به سركردگى كسى كه خودرا «على بن محمّد علوى» مى ناميد، در زمان خلافت «مهتدى عباسى» قيام كردند و ويرانيهاى زيادى ببارآوردند و خونهاى بسيارى ريختند).
2- اشاره به فتنه گروهى ديگر مى كند كه مفسّران نهج البلاغه آن را به «فتنه مغول» تفسير كرده اند و عجيب اين كه هم در اين جا و هم در بخش قبل، به بسيارى از صفات آنها اشاره مى فرمايد.
3- در بخش سوّم در برابر سؤال يكى از حاضران كه از امام عليه السلام مى پرسد آيا شما صاحب علم غيب هستيد كه اين گونه خبر مى دهيد؟ امام عليه السلام بيان جالبى در مسأله غيب دارد و فرق ميان علم ذاتى و علم اكتسابى را در اين زمينه بيان مى كند كه در حقيقت تفسيرى است بر آيات قرآن كه در بعضى نفى علم غيب از بندگان و در بعضى اثبات علم غيب شده است.
مرحوم «ابن ميثم» در شرح نهج البلاغه خود اين خطبه را تا جمله «وناظرها بعينها» پايان داده و بقيه خطبه را، خطبه ديگرى شمرده است و مرحوم «خويى» و «ابن ابى الحديد» نيز به همين صورت عمل كرده اند، اين خطبه را به دو بخش تقسيم كرده، هر بخشى را خطبه جداگانه اى به حساب آورده اند در حالى كه مرحوم «مغنيه» در شرح خود همچون «صبحى صالح» هر دو را يك خطبه دانسته اند.
فتنه اى وحشتناک در پيش است:
در اين خطبه نخست امام (عليه السلام) «احنف بن قيس» را که از رهبران و خردمندان طايفه خود بود، مخاطب قرار داده مى فرمايد : «اى احنف ! گويا من او را مى بينم که با لشکرى بدون غبار و بى سروصدا، بدون حرکت افسارها وشيهه اسبان به راه افتاده، و زمين را زير قدمهاى خود که همچون پاهاى شترمرغان است در مى نوردند !» (يَا أَحْنَفُ، کَأَنِّي بِهِ وَقَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ الَّذِي لاَ يَکُونُ لَهُ غُبَارٌ وَلاَ لَجَبٌ(1)، وَلاَ قَعْقَعَةُ(2) لُجُم، وَلاَ حُمْحَمَةُ(3) خَيْل. يُثِيرُونَ الاَْرْضَ بِأَقْدَامِهمْ کَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ(4)).
امام (عليه السلام) نامى از اين رييس لشکر نبرده ولى قراينى که در جمله هاى بالا و جمله هاى بعد مى آيد به خوبى نشان مى دهد که اشاره به «صاحب الزنج» است همان مردى که در سال 255 هجرى قمرى در «بصره» قيام کرد و بردگان را دور خود جمع نمود، و فتنه بسيار عظيمى در آن جا و نقاط ديگر بوجود آورد، که شرح آن در نکته ها خواهد آمد ان شاء الله.
تعبير به «لاَ يَکُونُ لَهُ غُبَارٌ» و جمله هاى بعد از آن به خوبى نشان مى دهد که لشکر «صاحب الزنج» لشکر پياده اى بوده، چرا که بردگان اسب و مرکبى نداشتند که بر آن سوار شوند; گروهى پا برهنه و جان به لب رسيده بر ضدّ اربابان قيام کردند و از حدّ گذارندند و جنايات عجيبى مرتکب شدند.
تعبير به «يُثِيرُونَ الاَْرْضَ بِأَقْدَامِهمْ…» نشان مى دهد که پاهاى آنها برهنه بود و به خاطر اين که يک عمر با پاى برهنه راه رفته بودند پايشان همچون پاى شترمرغ پهن شده بود و با اين حال چابک و تندرو بودند.
مرحوم سيّد رضى به اين جا که مى رسد مى گويد : «يُؤْمِى بِذلِکَ إلَى صَاحِبِ الزَّنْجِ; امام با اين سخن به «صاحب الزنج» اشاره مى کند».
«سپس در ادامه اين سخن امام (عليه السلام) فرمود : واى بر کوچه هاى آباد و خانه هاى پر زرق و برق شما ! که بالهايى همچون بالهاى کرکسان و خرطومهايى همچون خرطوم فيل ها دارد ! (واى بر آنها) از (فتنه) اين گروه که کسى بر کشتگانشان گريه نمى کند و از گم شدگانشان جستجو نمى شود» (ثمّ قال (عليه السلام) : وَيْلٌ لِسِکَکِکُمُ(5) الْعَامِرَةِ، وَالدُّورِ الْمُزَخَرَفَةِ(6) الَّتِي لَهَا أَجْنِحَةٌ(7) کَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ(8) وَخَرَاطِيمُ(9) کَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ، مِنْ أُولئِکَ الَّذِينَ لاَ يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ، وَلاَ يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ).
از تعبيرات فوق به خوبى استفاده مى شود که «بصره» در آن زمان بسيار آباد بوده (هر چند بردگان در نهايت بدبختى و عسرت زندگى مى کردند) خانه هاى آنها همچون قصرهايى بوده که بالکنها و سايه بانهاى زيبا و ناودانهاى خرطوم مانند جالب، بر زيبايى آن مى افزوده است و چنانکه خواهد آمد، همه اينها با شورش «صاحب الزنج» به ويرانى کشيده شد و صاحبان آن قصرهاى زيبا در خاک و خون غلطيدند.
تعبير به «لاَ يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ، وَلاَ يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ» به خوبى نشان مى دهد که اين بردگان نه خانه و خانواده اى داشتند و نه اقوام و بستگانى که بر کشتگانشان گريه کنند و از گم شدگانشان جستجو نمايند، و اين از اوصاف بردگان آن زمان بود که با قهر و غلبه از کشورهاى دور دست مخصوصاً آفريقا آنها را به داخل ممالک اسلامى و غير اسلامی می آوردند و بر خلاف دستورات اسلام همچون حيوانات با آنها رفتار مى کردند و قيام «صاحب الزنج» عکس العملى بود در برابر اين رفتار غير اسلامى و غير انسانى.
سپس در پايان اين سخن مى فرمايد : «من دنيا را به رو افکنده ام و آن را به قدر شايستگى اش اندازه گيرى کرده ام و با چشم خودش به آن نگريسته ام !» (أَنَا کَابُّ(10) الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا، وَقَادِرُهَا بِقَدْرِهَا، وَنَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا).
اين سه جمله اشاره به بى ارزش بودن متاع دنيا در نظر امام (عليه السلام) است گويى دنيا موجود زنده شرور و بى ارزشى است که امام (عليه السلام) او را به رو افکنده و ارزش ناچيزى براى آن قائل شده، و با چشم حقارت به آن نگريسته است.
اين تعبير شبيه تعبير مشهور ديگرى است که از امام (عليه السلام) در کلمات قصار نقل شده است آن جا که مى فرمايد : «يا دُنْيا يا دُنْيا إلَيْکِ عَنِّي أَبي تَعَرَّضْتِ أَمْ إلَيَّ تَشَوَّقْتِ ؟ لاَ حَانَ حِيْنُکِ هَيْهَاتَ ! غُرِّي غَيْرِي لاَ حَاجَةَ لِي فِيْکِ قَدْ طَلَّقْتُکِ ثَلاثَاً لا رَجْعَةَ فِيْها; اى دنيا ! اى دنيا ! از من دور شو ! خودرا به من عرضه مى کنى ؟ و اشتياق به من نشان مى دهى ؟ هرگز آن زمان که تو مرا بفريبى فرا نرسد ! هيهات ! دور شو ! ديگرى را فريب ده ! من نيازى به تو ندارم تو را سه طلاقه کرده ام که رجوعى به آن نيست»(11).
تمام بدبختى دنياپرستان آن است که دنيا را به طور صحيح ارزيابى نمى کنند و با چشم ديگر به آن مى نگرند و سردرپاى آن مى نهند و همه چيز خودرا در راه آن قربانى مى کنند اما اين که اين جمله چه ارتباطى با جمله هاى قبل درباره خطرات و فسادهاى «صاحب الزنج» مى تواند داشته باشد ؟
شارحان معروف «نهج البلاغه» به توضيح اين مطلب نپرداخته اند، ولى ممکن است ارتباط از اين نظر باشد که مردم «بصره» به خاطر دنياپرستى به آن روز افتادند، قصرها را آباد و خانه ها را پر زرق و برق و زندگى خودرا مملوّ از اسراف و تبذير کردند در حالى که بردگان زيادى در شهر آنها و در مزارع اطراف در بدترين حالات زندگى داشتند. و بلاهاى وحشتناکى که بر سر آنها از طرف زنگيان مى رسد نتيجه اعمال خود آنهاست.
• * *
نکته:
قيام «صاحب الزنج» و شورش بردگان:
در سال 255 هجرى در عهد حکومت خليفه عباسى «المهتدى» مردى در «بصره» ظهور کرد که خودرا «على بن محمّد» از نسل «امام زين العابدين (عليه السلام) و زيد بن على (عليه السلام)» مى ناميد و بردگان را به مخالفت با مالکان خود فراخواند و از آن جا که بردگان در سخت ترين شرايط زندگى مى کردند گروهى در مزارع و باغات، و گروهى در خانه ها به خدمت هاى طاقت فرسا با کمترين بهره مندى از زندگى، مشغول بودند دعوت او را به سرعت پذيرا شدند و در گروه هاى صد نفرى و هزار نفرى به او پيوستند. او به آنها وعده مى داد که نه فقط شما را از بندگى آزاد مى کنم، بلکه مالکان شما را همراه با اموال و مزارعشان ملک شما قرار خواهم داد.
و از آن جا که جامعه آن روز گرفتار فاصله طبقاتى شديدى شده بود، گروهى مرفه در قصرها زندگى مى کردند که اميرمؤمنان (عليه السلام) در خطبه بالا به وضع خانه هاى پرزرق و برق آنها اشاره فرموده و گروه ديگرى بدترين شرايط زندگى را داشتند، جمعى عظيم از محرومان (غير از بردگان) نيز به آنان پیوستند و به اين ترتيب لشکر عظيمى براى او فراهم شد.
او آتش انتقام جويى را در دل بردگان و محرومان شعله ور ساخت تا آن جا که پس از پيروزى بر ثروتمندان و برده داران دستور مى داد هر يک از اربابان خودرا پانصد تازيانه بزنند، و زنان آنها را اسير مى کرد و براى تحقير آنها هر يک را به دو سه درهم مى فروخت و در اختيار مردان يا زنان زنجى (سياه پوست) قرار مى داد.
مورخ مشهور «مسعودى» در «مروج الذهب» مى گويد : «صاحب الزنج» بزرگ و کوچک و مرد و زن را مى کشت و اموال و وسايل آنها را مى سوزاند و خانه هايشان را خراب مى کرد و در يک مورد در «بصره» سيصد هزار نفر را به قتل رسانيد و آنها که از اين کشتار به بيابان ها فرار کردند مجبور شدند که از گوشت حيواناتى همچون سگ و موش و گربه تغذيه کنند و گاه گوشت انسان هاى مرده را مى خوردند.
او بر بخش عظيمى از عراق و ايران مسلّط شد و قيام و فرمانروايى او بيش از چهارده سال طول کشيد (و اين نشان مى دهد که شورش او يک شورش زودگذر نبود بلکه ريشه در اعماق جامعه آن روز داشت).
کار «صاحب زنج» تا جايى بالا گرفت که نزديک بود دولت عباسى را براندازد ولى سرانجام «ابو احمد» ملقب به «موفق» برادر خليفه عباسى با لشکرى عظيم و وسايل جنگى فراوان به جنگ او برخاست و بعد از نبردى طولانى و خونبار در ماه صفر سال 270 هجرى او را کشت و لشکرش پراکنده شدند.
درباره شورش زنگيان و قيام «صاحب زنج» کتاب هاى متعددى به رشته تحرير درآمده است و به يقين پديده اى نبود که بتوان آسان از کنارش گذشت زيرا جمع آورى کردن لشکرى که به گفته بعضى از مورخان هشتصد هزار نفر و به گفته بعضى ديگر سيصد هزار نفر بود در آن عصر و زمان کار آسانى نبود، همچنين برخوردارى از يک حکومت نسبتاً طولانى مدت، و اينها همه، نشان مى دهد که اين شورش، ريشه هايى قوى در نابسامانى هاى جامعه آن روز و بى عدالتى ها داشت هر چند اين شورش نيز سرچشمه مظالم و جنايت هاى بى شمارى شد.
در اين جا ذکر چند مطلب لازم به نظر مى رسد :
1 ـ بعضى از نويسندگان، شورش «صاحب زنج» را به قيام بردگان در «ايتاليا» به رهبرى «اسپارتاکوس» تشبيه کرده اند که در سال 73 قبل از ميلاد قيام کرد و گروه عظيمى از بردگان را گرد خود جمع کرد و با ثروتمندان و مرفّهين جنگيد و پيروزيهايى بدست آورد و سرانجام با 40 هزار برده در سال 71 قبل از ميلاد به قتل رسيد ولى ظاهر اين است که قيام «صاحب زنج» تفاوت بسيار با قيام او داشته، چرا که قيام «صاحب زنج» بسيار گسترده تر بود و سرانجام حکومتى تشکيل داد که بر بخش عظيمى از عراق و ايران سلطه داشت و 14 سال به طول انجاميد، ولى به هر حال او مردى خونخوار و بى رحم و جنايتکار بود هر چند بهانه هاى نسبتاً منطقى براى شورش و قيام خود داشت.
2 ـ همان گونه که گفتيم «صاحب زنج» خودرا «على بن محمّد» مى ناميد و از نواده هاى امام سجّاد (عليه السلام) و لقب علوى را براى خود انتخاب کرده بود ولى ظاهراً اين امر واقعيت نداشت و تنها براى اين بود که به کار خود مشروعيتى بخشد و از آبروى خاندان پيامبر (صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان على (عليه السلام) در ميان مسلمين بهره گيرد.
لذا در حديثى از امام حسن عسکرى (عليه السلام) مى خوانيم : «صاحِبُ زنْجِ لَيْسَ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ; صاحب الزنج از ما اهل بيت نيست»(12).
همان گونه که از بحثهاى سابق بدست آمد شورش «صاحب زنج» در اواخر عمر امام حسن عسکرى(عليه السلام) و مقارن با ميلاد مسعود حضرت مهدى صاحب الزمان (عج) بود.
3 ـ شورش «صاحب زنج» و فتنه او هر چند در ظاهر به عنوان حمايت از بردگان و محرومان اجتماع بود ولى در عمل از اين هدف منحرف شد، ويرانى هاى عظيمى به بار آورد و خونهاى بى گناهان زيادى را بر خاک ريخت و به گفته «مسعودى» در «مروج الذهب»(13) پانصد هزار نفر از زن و مرد و کودک را به خاک و خون کشيد و اين کمترين عددى است که درباره کشته هاى او نوشته اند و به گفته بعضى از مؤرّخان هنگامى که دو سال بعد از قيامش وارد «بصره» شد «مسجد جامع» و خانه هاى زيادى را به آتش کشيد و حتّى چهارپايان در آتش سوختند و حريق تمام «بصره» را فرا گرفت و در کوچه هاى «بصره» جوى خون جارى شد(14).
4 ـ «صاحب زنج» با تمام نقاط ضعف و منفى که داشت داراى نقاط مثبتى از جمله خط خوب و آگاهى به علم نحو و نجوم بود و اشعارى از او نقل شده که نشان مى دهد از ذوق شعرى بالايى برخوردار بوده از جمله اشعار زير است :
لَهْفَ نَفْسِي عَلَى قُصُور بِبَغْدا دَ، وَمَا قَدْ حَوَتْهُ کُلُّ عَاص
وَخُمُور هُناکَ تُشْرَبُ جَهْراً وَرِجال عَلَى الْمَعَاصِي حِراص
لَسْتُ بِابْنِ الْفَواطِمِ الْغُرِّ إنْ لَمْ أَجُلِ الْخَيلَ حَوْلَ تَلکَ الْعِراصِ
رَأَيْتُ الْمُقَامَ عَلَى الاِْقْتِصَادِ قثُوعاً بِهِ ذِلَّةً فِي الْعِبادِ.(15)
واى بر قصرهايى که در بغداد است و آنچه عاصيان در اختيار گرفته اند
و شرابهايى که در آن جا آشکار نوشيده مى شود و مردانى که حريص بر معاصى هستند
من فرزند فاطمه هاى نورانى و درخشنده و باشکوه نباشم اگر اسبها را بر گرد آنها به حرکت درنياورم
من معتقدم ميانه روى کردن سبب ذلت بندگان است.
از اشعار ديگرى که منسوب به اوست اين است که :
وَإنَّا لَتُصْبَحُ أَسْيَافُنَا إذا مَا انْتَضَيْن لِيْوَم سُفُوک
مَنَابِرُهُنَّ بُطُونُ الاَْکُفِّ وَاَغْمَادُهُنَّ رُؤسُ الْمُلوُکِ.(16)
شمشيرهاى ما هنگامى که براى روز خون ريزى از غلاف برآيد
منابر و قرارگاه آنها کف دست ها و غلاف آنها سرهاى پادشاهان خواهد بود
اين دو بيت پر معنا به خوبى روحيه و اهداف او را مشخص مى کند.(17)
شرح علامه جعفری
فتنههاي بصره:
«يا احنف كاني به و قد سار بالجيش الذي لا يكون له غبار و لا لجب و لا قعقعه لجم و لا حمحمه خير يثيرون الارض باقدامهم كانها اقدام النعام» (اي احنف، گوئي آن مرد را ميبينم با لشگري در حركت است كه براي آن نه غباريست و نه بانگي نه آوازي از جويدن لگامهاي اسبانش برميآيد و نه صدائي از هيجان آنها. زمنيها را با قدمهاي خود زير و رو ميكنند كه گويي قدمهاي شترمرغانست).
اميرالمومنين عليهالسلام در اين خطبه پيشگويي فرموده و وقايع صاحب زنج و ويرانگريهاي او را به جهت جنگ و كشتار بياد ميآورد و توصيفاتي درباره اتراك كه همه آنها بعدا اتفاق افتاده بيان ميفرمايد. تذكر به اين مسئله لازم است كه اميرالمومين عليهالسلام در سخنانشان چه در نهج البلاغه و چه در جاهاي ديگر پيشگوييهاي فراواني را فرموده كه همه آنها بشهادت تاريخ بوقوع پيوسته است. ما اين پيشگوييها را در مباحث ذيل بيان نمودهايم: مجلد دهم از همين دوره ترجمه و تفسير ص 33 و 34 و از ص 242 تا ص 261 و مجلد شانزدهم ص 294 تا ص301.
همانگونه كه استعدادهاي خير انساني حد و حصري ندارد همچنان استعدادهاي شر انساني نيز قابل شمارش نيست:
اين اصل را ميتوان به اين ترتيب نيز بيان نمود كه آدمي داراي استعداد بسيار نيرومنديست كه در هر دو طرف خير و شر ميتواند به نهايت اوج برسد يعني چنانكه كمالات او در هر دو طرف خير بسيار گسترده و عميق متنوع ميگردد همچنين در طرف شر نيز ميتواند بسيار گسترش و عميق و تنوع شگفتانگيز پيدا كند. بطوريكه از تواريخ بر ميآيد اين صاحب زنج كه حتي از تصريح به شخصيت واقعي خود نيز در راه اشباع خواستههاي خودكامانهاش امتناع نموده است قتل و غارتهايي با بدترين وضع و ظالمانهترين شكل انجام داده است كه در تاريخ قطعا كم نظير بوده است. ابن ابيالحديد در مجلد هشتم از شرح نهج البلاغه ص 128 ميگويد: (كارهايي كه علي بن محمد (صاحب زنج) مرتكب شد خود دليل آنست كه وي از آل ابيطالب نبوده است. كارهاي وي اتهامي را كه به نسبش زده شده است تصديق ميكند زيرا ظاهر احوالش اينست كه او بر مذهب ازارقه بوده است- در كشتن زنان و كودكان و كهنسالان و بيماران-) براي تكميل اطلاع از وضع اين موجود پليد رجوع فرماييد به شرح نهجالبلاغه ابن ابيالحديد مجلد هشتم از صفحه 126 تا صفحه 214. مراجعه به تواريخ براي آگاهي از سرگذشت اينگونه موجودات پليد و همچنين براي اطلاع از احوال انسانهاي وارسته از بزرگترين تكاليف ارشادي و تعليم و تربيتي جوامع انساني است زيرا اغلب مردم به جهت بياطلاعي از وقايع اين گروه از افراد بشري درباره استعدادهاي خويشتن نيز ناآگاه ميمانند چنانكه معرفت بحال پيشينيان و غور در سر گذشت اين نابكاران و آن شايستگان براي عميق ساختن علوم انساني مخصوصا از نظر روانشناسي موجب پيشرفتهاي بسيار مفيد درباره شناخت انسان در هر قلمرو (آنچنانكه هست) و (انسان آنچنانكه بايد و شايد) ميگردد.
آنچه كه جاي بسي تاسف است اينست كه مراكز تعليم و تربيتها و جايگاههاي تحصيل علوم انساني غالبا در ارائه سرگذشت تاريخي بشر وقايعي را طرح ميكنند كه تواريخ بشري مبناي كار خود قرار ميدهند كه غالبا وقايع تعجبآور را متذكر ميشوند و يا بر آنها تكيه ميكنند و كاري با بيان وقايعي ندارند كه كشف از نيروي انسانها براي پذيرش خير و كمال و منصرف ساختن آنان از پليديها و زشتيها مينمايند و نميدانند يا نميخواهند ابراز كنند كه براي آموزش بديها و خوبيها و اصول انساني و قوانين زندگي فردي و اجتماعي مطالعات و آموزشهاي تاريخي درجه اول از اهميت را دارا ميباشد. در قرآن مجيد آيات فراواني دستور به اين آموزشها و بهرهبرداريها از وقايع تاريخ را در هر دو قلمرو خير و شر ميدهد. حتي در يكي از آيات تصريح ميفرمايد به اينكه مطالعه و بررسي و استنباط صحيح از سرگذشت انسانها موجب به فعليت رسيدن تعقل و يا افزايش آن ميباشد. اين آيه چنين است: «افلم يسيروا في الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها» آيا در روي زمين به سير و بررسي نپرداختهاند تا در نتيجه دلهايي داشته باشند كه بوسيله آنها تعقل نمايند.)
اين دستور كه انسان بايد در زمين و در آنچه كه بر انسانها در روي آن گذشته و در درسهايي آموختني كه از خود بيادگار گذاشتهاند بينديشند در موارد زير از قرآن مجيد نيز آمده است: سوره يوسف آيه 109 و الروم آيه 9 و 20 و فاطر آيه 44 و غافر آيه 21 و 82 و محمد (ص) آيه 10 و آل عمران آيه 137 و الانعام آيه 11 و النحل آيه 36 و النمل آيه 69 و العنكبوت آيه 20.
يك نكته بسيار مهم در داستان صاحب زنج اينست كه اشخاصي مانند اين مرد كه هواي بدست آوردن سلطه و قدرت و خود كامگي در مغر ميپرورانند از مهارت خاصي در گرفتن نيروي انديشه و تعقل از مردم بينوا و ناآگاه برخوردارند. و براي آنان ناآگاهي و ناتواني اراده مردم آرمان بسيار بزرگي است كه با تسليم نمودن آنان و سلب اراده از شخصيت ناتوانشان ميتوانند آنان را بصورت وسيله در آورده و خواستههاي خود را انجام بدهند. يك شاعر زبر دست چنين ميگويد:
از مردم افتاده مدد جوي كه اين قوم با بي پر و بالي پرو بال دگرانند
بعضي از صاحب نظران در تفسير اين بيت گفتهاند: مقصود شاعر اينست كه از مردم متواضع و صالح كه حالت افتادگي دارند بايد استمداد كرد زيرا اين مردم با اينكه در ظاهر پروبالي ندارند ولي ميتوانند با پرو بال معنويتي كه دارند ديگران را به پرواز درآورند. حال خواه مقصود از بيت فوق همين معني باشد و خواه آنچه كه ما گفتيم همه صحنههاي گوناگون تاريخ نشان داده است كه تراكم صفهاي مقاومت و كارزار و اكثريت را انسانهاي ضعيف و بينوا تشكيل دادهاند. و اين يك قاعده عمومي بوده است كه در تحولات تاريخي و حركتهاي دسته جمعي و دگرگونيهاي جوامع چنان بوده است كه جز عدهاي انگشت شمار از آن مردم كه توانسته بودند اطمينان مردم را به خود جلب كرده و آنانرا براه بيندارند اكثر قريب به اتفاق مردمي كه آن تحولات و حركات و دگرگونيها را به جريان انداخته بودند نه معناي آنها را ميفهميدند و نه نتايج و انگيرهها و منافع و مضار آنها را. يك شاعر عربي ميگويد: و من يحلم و ليس له سفيه يلاقي المعضلات من الرجال (و هر كس رويايي در سر داشته باشد و بخواهد سلطه و قدرتي بدست بياورد و احمقي براي تقويت و اجراي خواستههاي خود نداشته باشد از مرداني كه روياروي او خواهند ايستاد به مشكلاتي دچار خواهد گشت.)
«ثم قال ويل لسكکكم العامره و الدور المزخرفه التي لها اجنحه كاجنحه النسور و خراطيم كخراطيم الفيله من اولئك الذين لا ينتدب قتيلهم و لا يفتقد غائبهم. انا كاب الدنيا لوجهها و قادرها بقدرها و ناظرها بعينها» (سپس فرمود: واي بر كوچههاي آبادتان. و خانههاي نگارينتان كه بالهايي مانند بالهاي كركسان و ناودانهايي مانند خرطومهاي فيل دارند. از آن لشكريان كساني هستند كه به كشته شدگان آنان نالهاي سر داده نميشود و از آنكه ناپديد گشته است جستجويي صورت نميگيرد. من دنيا را بر رويش انداختم و حقيقت آنرا شناختم و بر مبناي آنچه كه با آن ارتباط برقرار نمودم و با چشمي كه در آن بايد نگريست در او نظاره كردم.)
دلهايي خراب در شهرهايي آباد!
قرنها است كه در روي زمين ساختمانها و كاخهاي مجلل و قصرهاي باشكوه با استحكام و زيباييهاي خيرهكننده بعنوان مسكنهايي براي انسانها بوجود آمده است سادهلوحان فراواني را هم به اشتباه انداخته و آنان را وادار كرده است كه گمان كنند استحكام و زيباييهاي آن كاخها و قصرها نشان دهنده استحكام شخصيت و زيباييهاي اخلاق ساكنان آنها هم باشند اين سادهلوحان وقتي كه ميخواهند درباره تمدن و فرهنگ تصويري داشته باشند در ذهن آنان جز همين امور فريبنده و سنگهاي صيقلي و مجسمههايي بيجان از كساني كه روزي چند مشغول حق كشيها بوده و قهرمان ناميده شدهاند آهن پارههايي كه فقط با ابعاد مادي آدميان سر كار دارد و پاركها و باغهاي زيبا و وسايل زندگي تجملي و غيرذلك چيزي نقش نميبندد.
جاي شگفتي است كه وقتي عدهاي از تمدن شناسان و صاحب نظران فرهنگهاي باستاني دو عدد كاسه سفالين يا سكههاي رايج دوران باستان و يا يك وسيله آدمكشي را از زيرزمينها در ميآورند آنقدر خوشحال و به هيجان ميافتند كه گويي جهان هستي در اختيار آنان قرار گرفته و براي بشريت چنان گام بزرگي برداشتهاند كه ديگر در روي زمين ظلمي بوقوع نخواهد پيوست و كسي حق كسي را ضايع نخواهد كرد. در صورتيكه يقيني است كه اگر يك انسان صاحب نظر پس از كوشش و تلاش فراوان به حل يك مسئله حقوقي و يا اخلاقي و يا سياسي سازنده برآيد كه به سود بشر باشد و دردي از دردهاي او را دوا كند كمترين توجه جامعه را به خود جلب نميكند بهر حال از بركت تمدن و تكامل هنوز بشر در قربانگاه هواهاي خود سرگرم قرباني كردن عاليترين ارزشها بعنوان وسيله در راه بدست آوردن بيارزشترين خواستههاي خود بعنوان ترقي ميباشد، زيرا متاسفانه از ديدگاه عده فراواني از تمدن شناسان و صاحب نظران فرهنگها صرف انرژهاي مغزي و صرف اوقات گرانبهاي نوابغ در راه آباد كردن و زيبا ساختن قصور و كاخها و ديگر تجملات مادي انسانها و حتي وسايل نابودي آنان مقدم بر صرف آن انرژيها و وقتها و نبوغها براي وصول به شناخت طرق تكامل شخصيتي انسانها و تقليد جهلهاي پشت پرده علماي صوري و گريههاي زير پردههاي خنده ميباشد.
بهرحال امروزه بعضي از كشورها بجهت زيباييهاي ساختمانها و پاركها و نظم امور زندگي و عدم تزاحم افراد آنان با يكديگر و پيشرفت تمام وسايل زندگي در حد خيرهكننده (ارواحي خشك و نوميد و زندگي جامد كه نه براي لذايذش اصالتي وجود دارد و نه دردهايش از روي انگيزههاي منطقي است) از اينكه در ارواح مردم جامعه آنان چه ميگذرد و يا چه ميتواند بگذرد چنان در غفلتند كه گويي اصلا موضوعي به عنوان روح و روان براي آدميان مطرح نميباشد. هرگز نبايد چنين تصور كرد آنچه بعنوان آرمانهاي زندگی برای انسانها مطرح است در آن كشورها براي شهروندان تامين شده است پس ديگر جايي براي نگراني درباره زندگي مطلوب بشري وجود ندارد.
براي اثبات اشتباه اين گونه تفكر ميتوانيم اشاره كنيم به شماره خودكشيهاي نگرانكننده مخصوصا در ميان جواناني كه بهار زندگي خود را سپري مينمايند و تنهايي و گسيختگي سالخوردگان كه گويي از جامعه بشري طرد شدهاند نه فرزنداني به سراغ آنان ميروند و نه ديگر خويشاوندان. به اضافه اين امور براي انسان محقق لازم است كه وارد درون آن كاخهاي مجلل شود تا ببيند مردم براي رهايي از افسردگي و يكنواختي حيات چه موسيقيهاي دلخراش و ضربهاي را گوش ميدهند با نظر به اين نابسامانيها نبايد در محاسبه تمدنها و فرهنگها بيماريهاي جديد جسماني و رواني را به حساب آورد. بنابراين بياييد نخست درباره آباديهاي دلها و سلامت عقول انسانها بينديشيم سپس در پيشبرد استحكامات و زيباييهاي قالبهاي مادي مانند قصرها و كاخها و ديگر وسايل زندگي گام برداريم.
اين همان دستور بود كه در اهداف فرمان مبارك اميرالمومنين عليهالسلام به مالك اشتر گوشزد شده است: «هذا ما امر به عبدالله علي اميرالمومنين مالك بن الحارث الاشتر في عهده اليه حين ولاه مصر: جبايه خراجها و جهاد عدوها و استصلاح اهلها و عماره بلادها». اينست فرماني كه بنده خدا علي زمامدار مومنان به مالك بن حارث اشتر صادر نمود موقعي كه او را براي سرزمين مصر والي گردانيد- براي گرفتن و تنظيم ماليات مصر و جهاد با دشمنانش و اصلاح مردمش و آباد كردن شهرهايش.
ملاحظه ميشود كه اميرالمومنين عليهالسلام پس از دستور به تامين حيات مردم جامعه مصر بوسيله تنظيم مسائل اقتصادي و دفع دشمن آنان دستور به اصلاح مردم آن جامعه ميدهد سپس لزوم آبادي شهرهاي مصر را مورد تذكر قرار ميدهيد. چرا من از دنيا اعراض كردهام؟ زيرا آنرا ارزيابي نموده و با چشمي كه بايد در آن نگريست نظر كردهام و در نتيجه اصالت را به شخصيت خود دادهام. در حقيقت اميرالمومين عليهالسلام در جملات فوق علت اعراض از دنيا را هم بيان فرموده است كه عبارتست از ارزيابي حقيقي دنيا و مشاهده آن با چشمي كه شايسته انست. از اينجا معلوم ميشود كه اكثريت قريب به اتفاق مردم واقعا دنيا را نشناختهاند و يا بصيرتي كه بايد در آن بنگرند آنرا مورد توجه قرار ندادهاند. و الا ميفهميدند كه اگر بخواهند به اين دنيا بعنوان آخرين منزل بنگرند و آنرا هدف تلقي كنند در آخر كارها يا در موقع وصول به آگاهي لازم خواهند فهميد كه:
دنيا چو حباب است ولكن چه حباب نه بر سر آب بلكه بر روي سراب
آن هم چه سرابي كه ببينند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بدمست خراب اگر انسانها درك ميكردند كه در ارتباط با دنيا (كه عبارتست از تعيين موقعيت حيات در جهان هستي و برآوردن خواستههاي بعد طبيعي) اصالت با انسان است نه موجودات و وسائل كه حيات طبيعي را تامين مينمايد آنان نيز مانند علي بن ابيطالب عليهالسلام اصالت را به شخصيت انساني خود ميدادند نه به زرق و برق و تجملات زندگي دنيوي كه بدون از كار انداختن شخصيت كمال جو امكان پذير نميباشد. بنابراين ما ميتوانيم يك اشتباه بسيار بزرگ را مرتفع بسازيم كه دامنگير عدهاي فراوان از مردم گشته و بلكه متاسفانه گاهي عدهاي از صاحب نظران را هم به انحراف فكري مياندازد (كه اعراض از دنيا يعني چه؟ مگر ميتوان در اين دنيا بدون اهتمام در امور حيات طبيعي زندگي صحيح و سالم و مستقل را بدست آورد؟)
طريق رفع اشتباه همانست كه اميرالمومنين عليهالسلام بارها در سخنان مباركشان فرموده است كه دنيا وسيله است نه هدف. يعني اگر كسي بخوبي از ارزش و عظمت شخصيت خود اطلاعي داشته باشد و ماهيت و ارزش حيات دنيوي را بجاي آورد هرگز شخصيت خود را كه طبيعتش جاودانگي اشت قرباني وسائل حيات دنيوي رو به زوال نميكند. نه اينكه حيات دنيوي را پشت سر بيندازد و اعتنايي به حيات طبيعي ننمايد زيرا اين گونه تفكر و رفتار ضد مشيت بالغه خداونديست كه اين دنيا را گذرگاه بسيار با عظمت و پر معني براي عبور به سراي ابديت تعبيه فرموده است.
خطبه
منه في وصف الأتراك:
كَأَنِّي أَرَاهُمْ قَوْماً كَأَنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجَانُّ [الْمُطْرَقَةُ] الْمُطَرَّقَةُ، يَلْبَسُونَ السَّرَقَ وَ الدِّيبَاجَ وَ يَعْتَقِبُونَ الْخَيْلَ الْعِتَاقَ، وَ يَكُونُ هُنَاكَ اسْتِحْرَارُ قَتْلٍ، حَتَّى يَمْشِيَ الْمَجْرُوحُ عَلَى الْمَقْتُولِ وَ يَكُونَ الْمُفْلِتُ أَقَلَّ مِنَ الْمَأْسُورِ.
ترجمه
بخش ديگرى از خطبه در وصف ترکهاى مغول:
گويا قومى را مى بينم که چهره هاشان همچون سپرهاى چکّش خورده است. آنها لباس حرير سفيد و رنگين مى پوشند و اسب هاى اصيل را يدک مى کشند، و در آن زمان چنان کشتار مى کنند که مجروحان از روى بدن کشتگان عبور مى کنند و فراريان از اسيرشدگان کمترند
شرح ایت الله مکارم شیرازی
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج5، ص: 363-357
پيشگويى ديگر!
در اين بخش، امام (عليه السلام)، به پيشگويى عجيب ديگرى مى پردازد که مرحوم سيّد رضى و تقريباً همه شارحان نهج البلاغه آن را بر «قوم مغول» و حملات وحشيانه و ويرانگرانه آنها تطبيق کردند. به همين جهت مرحوم سيّد رضى مى گويد : بخش ديگرى از اين خطبه که در توصيف «اتراک» (مغول) است.
به هر حال امام (عليه السلام) در اين بخش نخست مى فرمايد : «گويا قومى را مى بينم که چهره هاشان همچون سپرهاى چکش خورده است» (کَأَنِّي أَرَاهُمْ قَوْماً «کَأَنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجَانُّ(1) الْمُطَرَّقَةُ(2)»).
تعبير «کَأَنِّي» (گويا من) در موارد متعددى از پيش گويى هاى اميرمؤمنان على (عليه السلام) آمده است و تعبير به «أَرَاهُمْ» (مى بينم آنها را) اشاره به شهود درونى و چشم بيناى باطن آن حضرت است که از ماوراى قرن ها، حوادث آينده را مى ديد و از آن به طور دقيق حکايت مى کرد.
تشبيه صورت هاى آنها به سپرها، به خاطر آن است که اين قوم داراى صورتهاى پهن و بزرگ هستند و توصيف به «مُطَرَّقَه» (چکش خورده) ممکن است اشاره به اين باشد که بسيارى از آنها صورتى آبله گون داشتند که دقيقاً شبيه جاى چکش بر صفحه سپر است.
در ادامه اين سخن مى فرمايد : «آنها لباس حرير سفيد و رنگين مى پوشند و اسبهاى اصيل را يدک مى کشند» (يَلْبَسُونَ السَّرَقَ(3) وَ الدِّيبَاجَ(4)، وَيعْتَقِبُونَ(5) الْخَيْلَ الْعِتَاقَ(6)).
اين تعبير نشان مى دهد که آنها گر چه در آغاز کار فقير و گرسنه بودند و لباسهاى ژنده در تن مى پوشيدند ولى به هنگامى که با غارت کشورهاى ثروتمند دستشان به اموال و ثروتهايى رسيد به سراغ لباسهاى پر زرق و برق و رنگارنگ و اسبهاى گران قيمت رفتند.
اين احتمال نيز وجود دارد چون آنها علاقه زيادى به جنگيدن داشتند و معروف است لباسهاى ابريشمين و حرير به انسان قوّت قلب مى بخشد و در برابر شمشير مقاومتر است و اسبهاى چابک و ممتاز کارآيى زيادى در ميدان جنگ دارد به سراغ آن مى رفتند. سپس به سراغ اعمال آنها مى رود و در دو سه جمله کوتاه ابعاد فاجعه اى را که آنها ببار مى آورند را چنين بيان مى فرمايد : «و در آن زمان آنان چنان کشتار مى کنند که مجروحان از روى بدن کشتگان عبور مى کنند ! و فراريان از اسيرشدگان کمترند !» (وَيَکُونُ هُنَاکَ اسْتِحْرَارُ قَتْل حَتَّى يَمْشِيَ الْمَجْرُوحُ عَلَى الْمَقْتُولِ، وَيَکُونَ الْمُفْلِتُ أَقَلَّ مِنَ المَأْسُورِ(8)).
اين دو جمله به خوبى نشان مى دهد که ابعاد فاجعه تا چه حدّ گسترده است. بر زمين ها، جاى خالى براى عبور مجروحان نيست بايد پا بر روى اجساد بى جان کشتگان بگذارند و بگذرند و کسانى که کشته نمى شوند به اسيرى درمى آيند و آنها که جان سالم به دربرند بسيار کمند.
اندک مطالعه اى در تاريخ مغول نشان مى دهد که تمام اين اوصاف بر آنها قابل تطبيق بوده است و به گفته «ابن ابى الحديد» که در همان زمان مى زيسته اين قوم وحشى و بى رحم چنان کشتارى از مردم بى گناه کردند که در طول تاريخ بشريّت از روز خلقت آدم تا آن زمان نظير و مانندى نداشت.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که : اين پيشگويى هاى امام (عليه السلام) در مورد فتنه «صاحب زنج» که تقريباً دويست سال بعد واقع شد و راجع به مغول که تقريباً شش صد سال بعد به وقوع پيوست به چه منظورى است ؟
ممکن است از اين نظر باشد که امام (عليه السلام) مى خواهد به آنها گوشزد کند که اين اعمال ناشايست شما که در دوران من انجام داديد، به حق پشت نموديد و به باطل روى آورديد، احکام اسلام را پشت سرافکنديد و بندگان و اسيران هوا و هوس شديد اگر در نسل هاى آينده شما ادامه يابد، عواقب بسيار دردناکى خواهيد داشت و تازيانه هاى مجازات الهى بر اندام شما نواخته خواهد شد.
اين احتمال نيز وجود دارد که امام (عليه السلام) به آنها هشدار مى دهد بلاهاى عظيمى در پيش است با هم متحد شويد و نيروهاى خودرا جمع کنيد تا بتوانيد آثار مخرب آنها را به حدّ اقل برسانيد.
• * *
نکته:
فتنه مغول:
مغولها شاخه اى از «ترکان» هستند که در آسياى مرکزى و شرقى در مرز «چين» مى زيستند و طوايف مختلفى بودند که طايفه اى از آنها را «تاتارها» تشکيل مى دادند آنها معمولاً باجگزار و فرمانبردار پادشاهان «چين» بودند، اوّلين کسى که از اين طايفه توانست يوغ بندگى را بشکند و دعوى استقلال کند پدر «چنگيز» بود. هنگامى که «چنگيز» به جاى پدر نشست (در حدود سال 600 هجرى) سعى کرد اقوام مختلف آن منطقه را تحت فرمان خود درآورد و حتى بخشهايى از «چين» را تسخير کرد و بر «پکن» پايتخت «چين» مسلط گرديد.
سلطان «محمّد خوارزم شاه» که بخشهاى عظيمى از خاورميانه و آسياى مرکزى را به تصرّف خود درآورده بود نخست با «چنگيز» از در دوستى درآمد ولى سرانجام بر اثر ندانم کارى از درِ عداوت درآمد و فرستادگان «چنگيز» را کشت و «چنگيز» کينه جو با تمام قوا، براى گرفتن انتقام به کشور ايران و ساير کشورهاي
ى که در تحت تسلّط «خوارزمشاه» بود حمله ور شد.
«ابن ابى الحديد» که خود در آن زمان مى زيسته و به گفته خودش، بخشى از حوادث مربوط به حمله مغول را با چشم ديده، و بخشهاى ديگرى را شنيده، شرح مفصّلى درباره حمله «مغول» به کشورهاى اسلامى ـ که 25 صفحه از کتاب او را فرا مى گيرد ـ بيان کرده است و تصريح مى کند پيشگويى على (عليه السلام) که درباره مغول در خطبه بالا آمد در زمان ما واقع شد و ما با چشم خود ديديم.
که ما بخشى از سخنان او را در اين جا مى آوريم، او مى گويد : «آنها همان قوم «تاتار» بودند که از خاور دور برخاستند و تا آن جا پيش آمدند که وارد عراق و شام گرديدند، آنها با مناطق قفقاز و ماوراء النهر و خراسان و بلاد ديگر به گونه اى رفتار کردند که از روز خلقت آدم تا آن زمان سابقه نداشت.
فرمانده اين جمعيّت «چنگيز» نام داشت که مردى بى باک و در جنگ، ورزيده و با تدبير بود و لشکر او نيز افراد بى باک و جنگ جو بودند و در عين حال به صورت افراد نيمه وحشى زندگى مى کردند، مرکب آنها تنها از گياهان زمين و ريشه هاى درختان استفاده مى کرد و خودشان از گوشت مردار و سگ و خوگ و هر چه به دست مى آوردند، و در برابر گرسنگى و عطش و مشکلات تحمّل فراوانى داشتند، آنها افرادى بسيار کينه توز و انتقام جو بودند و هر جا مى رسيدند مردان را مى کشتند و اموال را غارت مى کردند و شهرها را مى سوزاندند و زنان و کودکان را اسير کرده، با خود مى بردند، آنها از شرق کشور ايران وارد شدند و چنان رعب و وحشت ايجاد کرده بودند که کمتر کسى به فکر مقابله با آنان بود و در موارد کمى که جنگجويان ايرانى به فکر مقاومت افتادند سرانجام از پاى درآمدند و تسليم شدند و به قتل رسيدند.
گاه براى سهولت کار، مردم بعضى از شهرهاى مهم را امان مى دادند آنها نيز دروازه هاى شهر را مى گشودند ولى اين وحشيان آدم نما به زودى امان خودرا زيرا پا گذاشته، به جان مردم شهر مى افتادند و از کشته ها پشته ها مى ساختند.
«چنگيز» قشون خودرا به شاخه هايى تقسيم مى کرد و هر گروهى را به سوى شهرى مى فرستاد و آنها نيز همان برنامه هميشگى را يعنى غارت کردن و کشتن و سوزاندن و اسير کردن به طور يکسان عمل مى کردند.
از شگفتى هاى ماجراى آنها اين که آنها پس از تسخير شهرهاى ايران به «اصفهان» رسيدند و با مقاومت سرسختانه آنها رو به رو شدند، بارها به «اصفهان» حمله کردند و کشته ها دادند و عقب نشينى کردند ولى سرانجام در سال 630 در ميان مردم «اصفهان» اختلاف افتاد و ميان شافعى ها و حنفى ها برخورد شديدى شد، شافعيان با لشکر «مغول» تماس گرفتند و گفتند به سوى ما بياييد و ما شهر را تسليم شما مى کنيم، هنگامى که لشکر مغول وارد شهر شدند نخست شافعيان را قتل عام کردند و آن گاه حنفى ها را و بدنبال آن ساير مردم، و بعد از غارت شهر، آن جا را سوزاندند سپس به سوى بلاد عرب حرکت کردند و به «بغداد» حمله ور شدند ولى جنگجويان اسلام در مقابل آنها مقاومت سختى از خود نشان دادند و ساليانى بعد از آن که «چنگيز» از دنيا رفته بود و نوه اش «هولاکو خان» به حکومت رسيد «بغداد» را هم فتح کرد و آخرين خليفه عباسى «المستعصم بالله» را کشت و به حکومت عباسيان پايان داد.
سرانجام «مغولها» در ايران و کشورهاى اسلامى ماندند و خوى و خلق وحشى گرى را تدريجاً از دست دادند و حتى تحت تأثير فرهنگ اسلام قرار گرفتند و «هولاکو خان» مسلمان شد و سلطان «محمّد خدابِنده» يکى از مغولان آيين تشيّع را انتخاب کرد(9).
خطبه
فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَقَدْ أُعْطِيتَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ! فَضَحِكَ (علیه السلام) وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيّاً يَا أَخَا كَلْبٍ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْمٍ، وَ إِنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ: «إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ماذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ …»؛ فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الْأَرْحَامِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ وَ سَخِيٍّ أَوْ بَخِيلٍ وَ شَقِيٍّ أَوْ سَعِيدٍ وَ مَنْ يَكُونُ [لِلنَّارِ] فِي النَّارِ حَطَباً أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً. فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لَا يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلَّا اللَّهُ، وَ مَا سِوَى ذَلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ (صلی الله علیه وآله) فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي.
ترجمه
(هنگامى که امام (عليه السلام) از فتنه صاحب الزنج و حمله مغول در عبارات بالا با ذکر بسيارى از جزئيات خبرداد) يکى از ياران آن حضرت عرض کرد: اى اميرمؤمنان! شما داراى علم غيب هستيد! امام خنده اى کرد و با آن مرد که از طائفه بنى کلب بود فرمود: اى برادر کلبى! اين علم غيب نيست اين تعلّم و آموخته اى است از عالِمى (از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)) علم غيب تنها علم (به زمان قيام) قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است آن جا که مى فرمايد: «آگاهى به وقت قيامت نزد اوست، او باران را نازل مى کند، و از آنچه در رحم مادران است با خبر است هيچ کس (جز او ) نمى داند فردا چه خواهد کرد و هيچ کس نمى داند در کدامين سرزمين از دنيا مى رود…». بنابراين خداوند سبحان از آنچه در رحمهاست آگاه است که پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا، سخاوتمند است يا بخيل، سعادتمند است يا شقّى و چه کس که آتشگيره آتش دوزخ است يا کسى که در بهشت رفيق و هم نشين پيامبران مى باشد اين است آن علم غيبى که هيچ کس جز خدا آن را نمى داند و غير از اينها علمى است که خداوند به پيامبرش تعليم فرموده و او به من آموخته است و براى من دعا کرد که سينه ام آن را در خود جاى دهد و اعضا و جوارحم از آن پر میشود
شرح ایت الله مکارم شیرازی
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج5، ص: 373-366
علم غيب مخصوص خدا است اما….
هنگامى که امام (عليه السلام) از دو حادثه مهم آينده (شورش اصحاب الزنج و فتنه مغول) با ذکر خصوصيات، خبر داد : «يکى از ياران آن حضرت عرض کرد : اى اميرمؤمنان ! شما داراى علم غيب هستيد» (فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أصْحَابِهِ : لَقَدْ أُعْطِيْتَ يا أمِيْرَالمُؤْمِنْيِنَ عِلْمَ الْغَيْبِ !).
اين تعبير گر چه به صورت خبر است ولى در واقع استفهام است زيرا او شنيده بود که علم غيب مخصوص خداست لذا از امام (عليه السلام) در اين باره توضيح خواست.
«امام (عليه السلام) خنده اى کرد و به آن مرد که از طايفه بنى کلب بود فرمود : اى برادر کلبى ! اين علم غيب نيست اين تعلّم و آموخته اى از عالمى است (از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)) (فَضَحِکَ (عليه السلام)، وَقَالَ لِلرَّجُلِ، وَکَانَ کَلْبيّاً : يَا أَخَا کَلْب، لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْب، وَإنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْم).
به يقين خنده امام (عليه السلام) نه از روى تمسخر بود و نه ناشى از غرور، بلکه خنده خوشحالى بود، شايد از اين نظر که خوب شد، اين مرد کلبى چنين سؤالى بيان کرد تا امام (عليه السلام) همگان را از چنين اشتباهى درآورد. و يا اين که خنده امام (عليه السلام) از روى تعجب بوده که نبايد چنين مسأله اى بر آن سؤال کننده مخفى باشد. به هر حال تعبير امام (عليه السلام) اشاره به اين حقيقت است که آن علم که مخصوص خداست علم ذاتى است و اما علمى که حاصل از تعلّم باشد و جنبه اکتسابى داشته باشد يعنى امام (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليه وآله) بياموزد و پيامبر (صلى الله عليه وآله) از وحى الهى، اين براى غير خدا امکان پذير است (شرح اين مطلب در ادامه سخن خواهد آمد).
سپس افزود : «علم غيب تنها علم (به زمان قيام) قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است آن جا که مى فرمايد : «آگاهى به وقت قيامت نزد اوست، او باران را نازل مى کند و از آنچه در رحم مادران است با خبر است، هيچ کس (جز او) نمى داند فردا چکار خواهد کرد و هيچ کس نمى داند در کدام سرزمين از دنيا مى رود…» (وَإنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَمَا عَدَّدَهُ اللهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ : (إنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ، وَيَعْلَمُ مَا فِي الاْرْحَام وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَکْسِبُ غَداً، وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْض تَمُوتُ…) (1).
سپس در شرح اين معنى مى افزايد : «بنابراين خداوند سبحان از آنچه در رحمهاست با خبر است که پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا، سخاوتمند است، يا بخيل، سعادتمند است يا شقىّ و آن کس که آتشگيره آتش دوزخ است يا کسى که در بهشت رفيق و هم نشين پيامبران مى باشد» (آرى تنها خداوند از اين امور آگاه است) (فَيَعْلَمُ اللهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الاَْرْحَامِ مِنْ ذَکَر أَوْ أُنْثَى، وَقَبِيح أَوْ جَمِيل، وَسَخِيٍّ أَوْ بَخِيل، وَشَقِيٍّ أَوْ سَعِيد، وَمَن يَکُونُ فِي النَّارِ حَطَباً، أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً).
و در نتيجه گيرى نهايى مى فرمايد : «اين است آن علم غيبى که هيچ کس جز خدا آن را نمى داند و غير از اينها، علمى است که خداوند به پيامبرش تعليم فرموده، و او به من آموخته است و براى من دعا کرد که سينه ام آن را در خود جاى دهد و اعضا و جوارحم از آن پر شود» (فَهذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لاَ يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إلاَّ اللهُ، وَمَا سِوَى ذلِکَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ، وَدَعَا لِي بَأَنْ يَعِيَهُ(2) صَدْرِي، وَتَضْطَمَّ(3) عَلَيْهِ جَوَانِحِي(4)).
از مجموع اين عبارات، به خوبى استفاده مى شود که اوّلاً علم غيب علم ذاتى است که مخصوص خداوند است ولى علم آموختنى و اکتسابى و اعطايى، علم غيب ناميده نمى شود بلکه آن چيزى است که خدا به پيامبرش تعليم داده و پيامبر (صلى الله عليه وآله) آن را به کسى که شايسته دانسته است آموخته است و ثانياً اين علوم آموختنى نيز استثنائاتى دارد که پنج مورد آن در آيه شريفه آخر سوره «لقمان» آمده است و اينها مصداق علم غيبى است که خداوند آن را به هيچ کس نياموخته است
شرح علامه جعفری
يا اخا كلب ليس هو بعلم غيب و انما هو تعلم من ذي علم و انما علم الغيب الساعه و ما عدده الله سبحانه بقوله: (ان الله عنده علم الساعه و ينزل الغيث و يعلم ما في الارحام و ما تدري نفس باي ارض تموت …) فيعلم الله سبحانه ما في الارحام من ذكر او انثي و قبيح او جميل و سخي او بخيل و شقي او سعيد و من يكون في النار حطبا او في الجنان للنبيين مرافقا فهذا علم الغيب الذي لا يعلمه احد الا الله و ما سوي ذلك فعلم علمه الله نبيه فعلمينه و دعا لي بان يعيه صدري و تضطم عليه جوانحي». (بعضي از ياران حضرت عرض كردند: آيا به شما علم داده شده است؟ آن حضرت خنديد و به آن مرد كه از قبيله كلب بود فرمود: (يا كلبي اينكه گفتم علم غيب نيست بلكه علمي است كه از صاحب علم (پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم) گرفتهام و جز اين نيست كه علم غيب علم به قيامت است و علم به آن امور كه خداوند سبحان در فرموده خود شمرده است. (خدا است كه علم قيامت نزد او است كه باران را ميفرستد و ميداند آنچه را كه در ارحام است و هيچ كسي نميداند آنچه را كه فردا خواهد اندوخت و كسي نميداند كه در كدامين زمين خواهد مرد. پس خداوند سبحان است كه آنچه را كه در ارحام است ميداند- مرد يا زن زشت يا زيبا سخي يا بخيل شقي يا سعيد و همچنين خدا ميداند، كسي را كه هيزم آتش دوزخ خواهد شد يا در بهشت با پيامبران همدم خواهد گشت. اينست آن علم غيب كه كسي جز خدا آنرا نميداند و جز اينها علمي است كه خداوند آنرا به پيامبرش تعليم فرموده است و آن بزرگوار هم به من تعليم نموده و در حق من دعا كرده است كه سينه من پذيراي آن شود و دلم آنرا دريابد.)
درباره توضيح علم غيب در موضوعهاي فوق در مجلد هشتم از صفحه هشتم به بعد مطالبي را بيان نمودهايم و در اينجا به بعضي از آنها متذكر ميشويم. اينكه علم به روز قيامت علم غيب است كاملا روشن است و اما پديده باران كه در آيه شريفه آمده است ممكن است گفته شود: امروز با وسايلي كه در مسائل هواشناسي بدست آمده است و ابزاري كه در رساندن اطلاعات از نقطهاي به نقطههايي دورتر به وجود آمده است ميتوان از موقع آمدن باران مطلع گشت. بنابراين چگونه ميتوان گفت كه علم اين پديده فقط در نزد خدا است؟ اين سئوال درباره محتواي ارحام نيز قابل طرح است كه امروزه با وسايلي ممكن است از آنچه كه در ارحام است مطلع گشت.
پاسخ اين سوالات و امثال آنها را ميتوان چنين مطرح نمود: همه اموري كه در فوق گفته شده است بشر ميتواند با دانشها و اطلاعات عمومي آنها را بداند موقعيكه آن امور به وسيله مقدمات يا نزديك شدن بروز آنها در عرصه طبيعت قابل آگاهي بوده باشند. به اين معني پس از آنكه عوامل جوي براي باريدن باران فراهم و انسان توانست از ناحيه آن عوامل و مقدمات به ظهور و تراكم ابر در فضا علم پيدا كند و سمت حركت آنرا تشخيص بدهد ميتواند بگويد موقع باريدن باران مورد آگاهي ما قرار گرفته است ولي اين علم غير از علم به موقع و علل اصلي بروز ابر بخارهاي دريايي و حركت ابرها و غيرذلك ميباشد. و با نظر ما در هر سال بارها خطاهايي را در اطلاعاتي كه درباره وضع عمومي هوا ميدهند مشاهده ميكنيم.
ميتوانيم پاسخ مزبور را قبول كنيم و به اين نتيجه برسيم كه علم به اين نتيجه كه علم به اين گونه پديدهها نسبي و به اضافه علل و مقدمات تحقق ميباشد. همچنين ميتوان گفت: منظور از علم غيب كه در انحصار خدا است عبارتست از علمهاي بدون واسطه. لذا اگر به وسيله اشعهاي يا وسايلي ديگر فهميده شود كه جنين پسر است يا دختر اين علم را نميتوان گفت كه علم غيب است. چنانكه اگر رحم ماده را بشكافند و از محتواي رحم اطلاع بدست آورند علم غيب نميباشد. البته علم به اينكه جنين در رحم زيبا است يا نازيبا وقايعي كه در زندگي در اين دنيا در پيش دارد چه خواهد بود، قطعا از مقوله علم غيب است كه هيچ كس جز خدا آنها را نميداند.
در مجلد هشتم از صفحه 18 به بعد درباره آيه شريفه (و ينزل الغيث) اين احتمال قوي وجود دارد كه مقصود از آن عبارتست از ذكر فاعل حقيقي باران باشد كه خداوند است نه انحصار علم آن براي خداوند سبحان. و اين مسئله كه ساير جملات آيه مباركه درباره علم غيب خداونديست و قرار گرفتن اين آيه كه بيانكننده فاعليت مطلقه خداونديست در ميان آنها خلاف وحدت سياق است مردود است به اينكه در آيات قرآن مجيد آن ترتيب خاصي كه در كتابهاي علمي معمولي متداول است در قرآن ملاحظه نميگردد. زيرا آن ترتيبهاي علمي كه در آثار قلمي مولفان مراعات ميشود بر مبناي ارتباطات مفاهيم و قضايا از ديدگاه بشري است كه وسايل محدود درك و با هدف گيريهاي مشخص بوجود ميآورد و اين محدوديت در اظهار واقعات از خالق آنها قابل تصور نيست. به عنوان مثال در سوره قيامت از آيه 1 تا15 مربوط به روز قيامت است و پس از آيه 15 خطاب به پيامبر اكرم ميفرمايد: «لا تحرك به لسانك لتعجل به» زبانت را براي خواندن قرآن شتابزده تحريك مكن. از آيه 20 خطا
ب به مردم نموده دنياپرستي آنان را گوشزد ميفرمايد. همچنين در سوره البقره از آيه 221 تا241 احكام مربوط به ازدواج و طلاق و مسائل مربوطه آمده است در صورتيكه دو آيه 237 و 238 مربوط به نماز ميباشند.
خطبه
حَتَّى تَقُومَ الْحَرْبُ بِكُمْ عَلَى سَاقٍ بَادِياً نَوَاجِذُهَا، مَمْلُوءَةً أَخْلَافُهَا، حُلْواً رَضَاعُهَا، عَلْقَماً عَاقِبَتُهَا. أَلَا وَ فِي غَدٍ وَ سَيَأْتِي غَدٌ بِمَا لَا تَعْرِفُونَ، يَأْخُذُ الْوَالِي مِنْ غَيْرِهَا عُمَّالَهَا عَلَى مَسَاوِئِ أَعْمَالِهَا، وَ تُخْرِجُ لَهُ الْأَرْضُ أَفَالِيذَ كَبِدِهَا، وَ تُلْقِي إِلَيْهِ سِلْماً مَقَالِيدَهَا؛ فَيُرِيكُمْ كَيْفَ عَدْلُ السِّيرَةِ، وَ يُحْيِي مَيِّتَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ.
ترجمه
(اين وضع همچنان ادامه مى يابد) تا جنگ، همچون حيوان خطرناک و خشمگينى، روى پاهاى خود بايستد، در حالى که دندانهايش آشکار باشد، پستانهايش پر از شير است و نوشيدنش شيرين،اما سرانجامش تلخ و ناگوار است!
آگاه باشيد فردا ـ همان فردايى که حوادثى با خود مى آورد که شما نمى دانيد ـ کسى بر شما حکومت خواهد کرد که از غير آن طايفه (آتش افروزان جنگهاى خونين و ظالمانه) است و او عمّال حکومتهاى ظالم پيشين را بر اعمال بدشان کيفر مى دهد، در آن زمان زمين گنجهاى درونش را بيرون مى ريزد و کليدهايش را تسليم وى مى کند، آن وقت او روش عدالت گسترى را به شما نشان مى دهد که چگونه است؟ و آنچه را از کتاب و سنت مرده است زنده مى کند.
شرح ایت الله مکارم شیرازی
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج5، ص: 532-529
گوشه اى از حوادث هولناک آخر الزمان:
اين بخش از خطبه در واقع ادامه بخش پيشين است، و اشاره به حوادث سخت آخر الزمان مى کند که نخست جنگهاى خونين و ويرانگر، جوامع بشرى را تحت شديدترين فشارها قرار مى دهد و ظلم وجور همه جا را پر مى کند، سپس نماينده عدل الهى ظاهر مى گردد، به جنگها و ستيزها پايان مى بخشد، زمين را پر از عدل و داد مى کند، وسايل رفاه و بهزيستى را فراهم مى سازد.
مى فرمايد: (اين وضع همچنان ادامه مى يابد) «تا جنگ همچون حيوان خطرناک و خشمگينى روى پاهاى خود بايستد در حالى که دندانهايش آشکار باشد !» (حَتَّى تَقُومَ الْحَرْبُ بِکُمْ عَلَى سَاق، بَادِياً نَوَاجِذُهَا(1)).
سپس به پيروزيهاى آغاز جنگ و تلخيهاى سرانجام آن اشاره کرده، مى فرمايد : «پستانهايش پر از شير است و نوشيدنش شيرين، اما سرانجامش تلخ و ناگوار مى باشد !» (مْملُوءَةً أَخْلاَفُهَا(2)، حُلْواً رَضَاعُهَا، عَلْقَماً(3) عَاقِبَتُهَا).
گويى جنگ شيرهاى شيرين و در عين حال مسمومى در پستان دارد، که افراد هوسباز را به اميد پيروزى سريع به سوى خود مى کشد; ولى عاقبت آنها را زمين گير و متلاشى مى سازد.
سپس به ظهور حکومت الهى اشاره کرده، مى فرمايد : «آگاه باشيد ! فردا ـ همان فردايى که حوادثى با خود مى آورد که شما نمى دانيد ـ کسى بر شما حکومت خواهد کرد که از غير آن طايفه (آتش افروزان جنگ هاى خونين و ظالمانه) است، و او عمّال حکومت هاى ظالم پيشين را بر اعمال بدشان کيفر مى دهد» (أَلاَ وَ فِي غَد ـ وَسَيَأْتِي غَدٌ بِمَا لاَ تَعْرِفُونَ ـ يَأْخُذُ الْوَالِي مِنْ غَيْرِهَا عُمَّالَهَا عَلَى مَسَاوِىءِ أَعْمَالِهَا).
سپس به اوضاع رضايت بخش و پر خير و برکتى که بعد از قيام او به وجود مى آيد، اشاره کرده، مى فرمايد : «در آن زمان، زمين گنجهاى درونش را بيرون مى ريزد و کليدهايش را تسليم وى مى کند، آن وقت او روش عدالت گسترى را به شما نشان مى دهد، که چگونه است و آنچه را از کتاب و سنت مرده است زنده مى کند !» (وَتُخْرِجُ لَهُ الاَْرْضُ أَفَالِيذَ(4) کَبِدِهَا، وَتُلْقِي إلَيْهِ سِلْماً مَقَالِيدَهَا، فَيُرِيکُمْ کَيْفَ عَدْلُ السِّيرَةِ، وَيُحْيِي مَيِّتَ الْکِتَابِ وَالسُّنَّةِ).
از يکسو: در حکومت مهدى (عليه السلام) معادن گرانبهاى درون زمين به آسانى کشف مى شود.
واز سوى ديگر: کليد اين منابع و يا کليد حکومت سرتاسر زمين در اختيار او قرار مى گيرد.
و از سوى سوّم: با برخوردارى از آن منابع غنى و اين حکومت فراگير، آيين عدالت را در سراسر زمين گسترش مى دهد.
از سوى چهارم: تعليمات و ارزشهاى فراموش شده قرآن و سنّت را احيا مى کند، و به اين ترتيب مردم از نظر مادّى و معنوى در مسير تکامل قرار مى گيرند، و آسوده خاطر در اين راه پيش مى روند. در سايه حکومت مهدى (عليه السلام) عقلها کامل مى شود و ارزشهاى انسانى زنده مى گردد و انواع مواهب الهى در اختيار انسانها قرار مى گيرد و عوامل ظلم و ستم برچيده مى شود.
شبيه اين تعبيرات در روايات مربوط به قيام مهدى (عليه السلام) به روشنى ديده مى شود، در يکجا از امام باقر (عليه السلام) نقل شده است که درباره حضرت مهدى (عليه السلام) مى فرمايد: «وَتَظْهَرُ لَهُ الْکُنُوزُ وَ يَبْلُغُ سُلْطَانُهُ الْمَشْرِقَ وَالْمَغِرْبَ وَيُظْهِرُ اللهُ دِيَنُهُ عَلَى الدِّينِ کُلِّهِ وَلَوج کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ فَلاَ يَبْقَى عَلَى وَجْهِ الاَْرْضِ خَرابٌ إلاَّ عُمِّرَ; گنجهاى درون زمين براى او آشکار مى شود و حکومت او شرق و غرب جهان را مى گيرد. و آيين او بر همه آيينها پيروز مى شود، هر چند مشرکان ناخوش داشته باشند و در آن زمان هيچ ويرانه اى بر صفحه زمين باقى نمى ماند مگر اين که آباد مى شود»(5).
در جاى ديگر مى فرمايد: «يَمْلاَُ اللهُ الاَْرْضَ بِهِ عَدلاً وَ قِسطاً کَمَا مُلِئَتْ ظُلْمَاً وَ جُورَاً فَيَفْتَحُ اللهُ لَهُ شَرْقَ الاَْرْضِ وَغَرْبَها… وَتُطْوِى لَهُ الاَْرْضُ; زمين را به برکت او پر از عدل و داد مى کند آن گونه که از ظلم و جور پر شده است و خداوند شرق و غرب زمين را براى او فتح مى کند و زمين براى او پيچيده مى شود (با سرعت از نقطه اى به نقطه ديگر نقل مکان مى کند)(6).
شرح علامه جعفری
حتي تقوم الحرب بكم علي ساق، باديا نواجذها، مملوءه اخلافها، حلو ارضاعها، علقما عاقبتها» (و از جمله اين خطبه است: تا اينكه جنگ با شما برپا شود، و دندانهاي خود را (مانند درندگان) نشان بدهد، با پستانهائي پر از شير كه نوشيدن شيرين و عاقبتش زهرآگين باشد.)
اينست قاعده كلي زهرهاي عسلنما كه نخست ميفريبند و جذب ميكنند و عاقبت آدمي را به چنگ مرگ و تباهي ميسپارند:
لطف و سالوس جهان خوش لقمهايست كمترش خور كان پر آتش لقمهايست
آتشش پنهان و ذوقش آشكار دود او ظاهر شود پايان كار
تاريخ طولاني بشر قواعد كلي فراواني را به افراد انساني نشان داده است و هر كسي در يك عمر معمولي حداقل چند بار آنها را مشاهده ميكند، ولي متاسفانه كمتر كسي ديده ميشود كه از آن قواعد كلي براي حيات خود بهرهبرداريها نمايد. و بطور جدي ميتوان گفت: علوم جامعهشناسي و جامعهسازي بدون توجه به آن قواعد كلي، بر اساس منطقي استوار نميباشد. از آنجمله:
1- آنچه براي انسان خيلي شيرين مينمايد، شيريني آن چيز را به قدري شديد تلقي كند كه شخصيت انسان را از موقعيت و حد طبيعي خود، منحرف بسازد، تلخي ناگواري را بايد بعنوان كيفر تجاوز شخصيت از موقعيت و حد طبيعي خود بچشد.
2- هر عملي، عكسالعملي دارد كه بالضروره آن را به وجود خواهد آورد. نهايت امر اين است كه مقداري قابل توجه از عكسالعملها در اين زندگاني مشاهده ميشود كه بهترين هشدار براي انسانها است كه بفهمند- اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوي ما آيد نداها را صدا. و اكثر عكسالعملها بطور كامل و تمام در سراي ابديت مشاهده خواهد شد، زيرا مواد و پديدهها و روابط و قوانين حاكم باين دنيا كه (عامل طبيعت است) توانايي به وجود آوردن يا نشان دادن عكسالعملهاي بسيار شديد يا بسيار عالي و ممتاز را ندارند. به عنوان مثال- اگر همه دنيا تمامي نيروها و استعدادها و امكانات خود را جمعآوري كند كه كيفر قتل عمدي يك انسان بيگناه را در صورت عكسالعمل واقعي آن نشان بدهد، نميتواند، و همچنين اگر دنيا با همه موجوديت خود بخواهد پاداش عالي عدالت و حقگرايي جدي انبياء و اولياء مانند اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام را بدهد، توانايي آن را ندارد. بنابراين باش تا خورشيد حشر آيد عيان.
3- تكيه بر هر موضوعي و عشق و خيرگي به آن، عامل اختلال خود را در درون خود ميپروراند. تفسير اين قاعده چنين است- شخصيت (من انساني) در برابر حقايقي كه به آنها جلب ميشود، يكي از دو عامل بسيار مهم را (كه به نظر ميرسد آنها را در درون خود دارد) به فعاليت واميدارد:
الف- اگر محبت و علاقه شخصيت انسان درباره يك حقيقت در حد معقول و به مقتضاي هويت واقعي آن حقيقت باشد، يك عامل مثبت و سازنده (از طرف خود شخصيت) آن محبت و علاقه را به سود آن شخصيت به ثمر ميرساند و آدمي را از خود بهرهور ميسازد. ب- در صورتي كه آدمي آن حقيقت را مانند يك حقيقت مطلق تلقي نموده و در آن خيره شود و بيش از حد معقول كه طبيعت آن حقيقت اقتضاء ميكند، به آن عشق بورزد، عاملي ويرانگر از طرف همان شخصيت سر ميكشد و نخست ناشايستگي حقيقت مزبور را براي آن خيرگي و عشقورزي اثبات ميكند و سپس تباهي شخصيت را در رابطه با آن حقيقت تحقق ميبخشد.
4- تكيه بر خويشتن، بيش از حد معقول، سقوط دردآوري را بدنبال دارد. البته درك همه آن قواعد كلي كه در اين مبحث متذكر ميشويم، نيازمند هشياري و حساسيت وجدان و ذهن آدمي است، زيرا هنگامي كه وجدان و ذهن آدمي هشيار و حساس نباشد، چنين شخصيتي حتي پيوستگي مربوط ترين پديدهها را به يكديگر كه در جريان علت و معلول (بطور مستقيم) مشاهده ميكند، نميفهمد، چه رسد به مشاهده عكسالعملهاي معقول كه به دنبال عملهاي محسوس به وجود ميآيند. اينگونه اشخاص چه بسا با چشم خود ميبينند كه سوختن يك جسم قابل احتراق، مثلا، فرش، به علت آتشي است كه چند لحظه پيش در آن فرش افتاده است، با اين حال، همان آتش به سرعت از ذهن او ناپديد ميشود و معلول كه همان سوختن فرش است، در جلو چشمانش نمودار ميگردد. آري، درك و دريافت آن قواعد كلي نيازمند هشياري و حساسيت وجدان و ذهن آدمي است. ولي براي درك و دريافت (سقوط دردآور تكيه بر خويشتن بيش از حد معقول) شرط مزبور (هشياري و حساسيت) در حد بسيار عالي بايد باشد تا آدمي بتواند بفهمد كه از كدامين موقعيت عالي به كدامين درجه پست سيهچال سقوط كرده است.
يك مثال بسيار ساده ولي كاملا، قابل تطبيق بر مورد بحث، موضوع سيگار كشيدن است كه انسان در آغاز شروع به كشيدن سيگار، به جهت سلامت و حساسيت ريه و ديگر اعضاي دروني (كه استعداد عكسالعمل تاثري در برابر دود مزاحم را دارند) احساس سوزش و ناراحتي ريوي مينمايد، كم كم با تكرار كشيدن سيگار از تاثر مزبور (سوزش و ناراحتي) كاسته ميشود، تا جايي كه آدم معتاد عمل سيگار كشيدن را يك پديده طبيعي احساس ميكند و هنگامي كه سيگار را كنار ميگذارد، تا مدتي احساس
ناراحتي و زجر مينمايد. يك مثال ديگر هم كه در عين سادگي، وضع مورد بحث ما را دقيقا، بيان ميكند، شغل قصابي است. قطعي است كه يك انسان با داشتن مغز و روان معتدل، براي اولين بار كه حيواني ميكشد، حالت ناراحتي و غير عادي دارد، و با تكرار اين كار، روزي فرا ميرسد كه اگر همه حيوانات روي زمين را از پاي درآورد، نه تنها احساس ناراحتي براي او دست نميدهد، بلكه اگر موقعيت از نظر حرفهاي مقتضي چنان عملي باشد و او آن را انجام ندهد، خود را ناراحت مييابد. آيا با فقدان حساسيتها در موقع اعتياد، طبيعت انساني واقعا، دگرگون ميگردد؟
آري، كساني پيدا ميشوند و ميگويند: هر اندازه كه اعتياد در يك انسان بيشتر رسوخ پيدا كند، تاثير آن در دگرگون ساختن طبيعت انساني شديدتر ميگردد. و به عبارت مشهور: (طبيعت ثانوي براي انسان ايجاد مينمايد) اين نظريه از عمق شايسته برخوردار نيست، زيرا اگر چه انواع اعتيادهاي مضر تاثيراتي شديد در طبيعت قانوني انسان ميگذارند، ولي توانايي دگرگون ساختن طبيعت ذاتي انسان را ندارند، بله، ميتوانند طبيعت قانوني انسان را مختل بسازند. به همين جهت است كه قابل انتقال بوسيله عوامل وراثت در مختصات رواني نميباشند، يعني ضروري قانوني نيست كه فرزند انساني كه معتاد به مواد مخدر است، به همين مواد معتاد باشد. و ضروري نيست كسي كه عادت به قصابي پيدا كرده است، فرزندان او هم گرايش به قصابي داشته باشند، نهايت آنچه كه در تجارب مشاهده ميشود. اينست كه ممكن است يك زمينه غير كامل در فرزندان درباره همان حرفه به وجود بيايد. براي اثبات كلي اين قضيه كافي است كه ما به نسل امروز نگاه كنيم، حتي نسل امروز در كشورهايي كه از نظر صنعتي پيشرفته هستند و تا حدودي به جوجههاي ماشيني شباهت دارند، نسخههاي تمامنماي نسل گذشته در بيبند و باري و لذتگرايي و پوچانديشي به دنيا نيامدهاند، لذا قابليت هر گونه تعليم و تربيت را دارا ميباشند يعني چنين نيست كه امروزه هر فرزندي كه از مادر زاييده ميشود، نشان دهنده مختصات رواني پدران و مادران خود بوده باشند. بهترين و روشنترين دليل تجربه علمي اين مدعا اينست كه اگر ما از معلومات كلي و جزئي خود كه تا امروز درباره نوع انساني بدست آوردهايم، صرف نظر كنيم و به شناخت كامل موجوديت فعلي نسل حاضر اكتفاء نماييم نميتوانيم نسل آينده را نسخه تمامنماي معلوماتي نماييم كه امروزه درباره همه ابعاد كلي و جزئي و ثابت و متغير موجوديت بشر بدست آوردهايم.
ثبت دیدگاه